Friday, August 25, 2006

روزنوشت های زندانی بند 1357

آدینه /3شهریور
هموطن ...هوا داغ است و من در اینجا بار صدم است که طول و عرض این مربع را گز کرده ام ...تنها هستم ...تنها تر از همیشه و صدای تیک تاک ساعت آزارم می دهد ...از صدای زنگ تلفن حالم بد میشود و صدای پای آدمها دلم را بهم می زند ...ازحرفهای شبانه بچه ها بیزارم و از بوی غذا عقم می گیرد...یاد امید و حرفهای شیوا می افتم و نفرتی عجیب دقیقه هایم را سیاه تر می کند ...آخرین بار که امید رادیدم میدان هفت تیر بود ...سیگاری در دست داشت و لبخندی بر لب...و گمان نمی کرد که تنها چند ساعت بعد به جرم کشته شدن اکبر محمدی در زندان باید او حساب پس بدهد ...یاد امید که می افتم یاد زنان زندانیان سیاسی می افتم که در تند باد حوادث این مملکت تنهای تنهای تنها باید بار یک زندگی را که خیلی ها هم مسخره اش می دانند به دوش بکشند...امید ها ، احمد ها ، اکبر ها ، عابدها و...همه و همه برای آرمانی به کنج این دخمه ها فرستاده می شوند که در آن آزادی من ، آزادی تو و آزادی ایران فریاد می شود اما انگار هیچ کس را دغدغه ای جز نان نیست هر چه گشنه تر بشویم دیگر حتی اسم آنها را هم نخواهیم شنید
من هم انگار گشنه ام شده این روزها ...من گشنه ام تو چطور هموطن؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, August 22, 2006

روزنوشت های زندانی بند 1357
سه شنبه /31مرداد
بالاخره توی بند1357 جایم عوض شد ....بیرون این بند پشت روزنه کوچک ،هوای بدی نیست روزگاری عشقم اینجا ....بگذریم ...هوای بدی نیست فقط او نیست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, August 13, 2006

روزنوشت های زندانی بند 1357
یکشنبه / 22مرداد
دوستی خبر داد که رئیس جمهوری هم به جمع وبلاگ نویسان پیوستند ..حضور سرخشان را به جمع قلم بدستان تبریک می گویم و قصه ای تقریبا ساختگی را در اینجا می آورم که البته هیچ ربطی به وبلاگ رئیس جمهور عزیزمان ندارد..محض مزاح می نویسم تا کمی بقیه زندانیان بخندند
روزی 2 فرانسوی شنیدند که در کشور الف آزادی نیست و خفقان حکم می کند .قرار براین شد که یکی از آن دو به آن کشور برود و مشاهداتش را برای دیگری بنویسد و اگر آزادی وجود داشت با قلم سبز بنویسد و اگر نبود با قرمز
فرانسوی شماره یک وارد کشور شد و در اولین نامه خطاب به دوستش نوشت
عزیز
اینجا بر خلاف گفته رسانه های عمومی مملو است از آزادی ..زنان آزادی کامل دارند و هیچ مشکلی از هیچ لحاظی به چشم نمی خورد ...عدالت در نهایت باور رعایت می شود ..من وقتی این کشور را با فرانسه مهد آزادی و دموکراسی مقایسه می کنم واقعا شگفت زده می شوم ...رئیس جمهور این کشور با مردم رفیق و همراه است و در مراسم ختم زندانی سیاسی که تازگی در زندان در گذشت شرکت کرد و با خانواده اش همدردی نمود ...واقعا در کجای دنیا برای مردمش حق و حقوقی این چنین قائلند ...رئیس جمهور این کشور تازگی ها یک وبلاگ آزاد آزاد ساخته که هرچی بخواهی درآن می توانی بنویسی ...تازه فونتش هم خیلی عالی است ..فقط خودت باید بیایی اینجا و از نزدیک ببینی ..هر چه بگوم کم گفتم
اما یک چیز یادم نره اینجا هر چی گشتم جوهر قرمز پیدا نکردم ..لاجرم با سبز برایت نوشتم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

BEIRUT, LEBANON, July 22, 2006: A woman scribbles a note to Iran's president on a blackboard: " Mr. Ahmadinejad, come and help us" ... "We Love Iran."

لبنان ، بیروت 22 جولای 2006

زنی لبنانی بر تخته سیاه نامه ای حک می کند برای رئیس جمهور ایران

آقای احمدی نژاد بیا و مارا کمک کن ما ایران را دوست داریم
خواهر خوبم
ممنون که به این باور رسیدی رئیس جمهور ما منجی شماست ..این از حس ظن شما دوستان خوب لبنانی است ...خواهرم، می دانی حقوق شهروندی زیادی داشته ام اما هر بار به بهانه ای آن را از دست داده ام ..خدا را شکر فعلا نفسی می آید و می رود ...حداقل فعلا من مجبور نیستم برای رئیس جمهور سوریه بشار اسد روی تخته سیاه نامه استمداد جویانه بنویسم ...من که دیگر اعتراض نمی کنم که سر خاک اکبر نتوانستم بروم ...می دانم تو اکبر را نمی شناسی ...اکبر یک زندانی بود کنج زندان مرد ...فکر کنم بخاطر ارسال غذای زندان به لبنان مرد ...نمیدانم اما ما نتوانستیم حتی دسته گلی برای احترام روی مزارش بگذاریم ..اما خواهرم مهم نیست ..ما بارها از حقوق شهروندی خود برای آرمانی بزرگ تر گذشته ایم ..این بار هم می گذریم... رئیس جمهور ما را به مدد طلبیده بودی ..هر چند برایم سخت است این بار هم از حقوق شهروندی ام صرف نظر می کنم و او را برایت می فرستم ..قول بده حتما قبولش کنی قول بده قول بده ...من هیچ چیز دیگری از تو نمی خواهم ..جز یک پیشانی بند سبز و یک لباس رزم برای رئیس جمهور من ..او آماده است ...او را باز بخوان خواهرم من دیگر چیزی ندارم از دست بدهم جز او
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, August 11, 2006

روز نوشت های زندانی بند 1357
آدینه/20 مرداد
همبند سابق، گفتی برایت چند خطی از زندانمان بگویم .....بقول نیچه هر چه بیشتر اوج بگیری در چشم مردمی که پرواز را نمی فهمند کوچکتر بنظر می آیی ...آری عزیز ...حال من در این حوالی خیلی بد نیست پرواز را از یاد برده ام فقط
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, August 08, 2006

روز نوشت های زندانی بند 1357
چهار شنبه/18مرداد
از دریچه به بیرون نگاه می کنم ..حیاط خالی از زندانیان است ..گوشم را تیز می کنم تا صدایی بشنوم ...هنوز احمد در اعتصاب است و می شنوم که کسی می گوید حالش چندان مساعد هم نیست ...روی دیوار سلول خط خطی می کنم ...مشت می کوبم بر در آهنی روبرو و فریاد می زنم
بس است جلاد بس است تو را به ...هیچ صدایی از بیرون نمی آید ..دیگر اینها هم به خودزنی ها ، فریاد ها و اعتصاب های من عادت کرده اند ..رو بر می گردانم و به دریچه نگاه می کنم ..هیچ کس آن بیرون نیست ..حتی او هم نیست ..او که یک روزگاری همیشه بر بودنش مصر بودم ...تو هم نیستی ..جز خش خش صدای پای یک سوسک مهمان و هرم گرما اینجا هیچ چیزی نیست ...می خواهم به تو فکر کنم اما دیوار ها بلندند و راه فکر را می بندند.اینجا همه چیز در بند است عشق من !...هیچ صدایی نیست... کسی نفس زنان اما فریاد می زند ...احمد در خطر است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, August 06, 2006

عروس ما عقیم افتاده است و اجاق این خانه کور است
گویندگان آنهمه فریاد
این باد آن مباد
حتی درون آینه هم از نگاه خویش پرهیز می کنند
این اخته گشتگان همگی با سکوت خویش
شمشیرهای آخته را تیز می کنند
مشروطه که روزگاری غرور و پز ایرانی به دنیا بود این روزها هزار وکیل وصی پیدا کرده و در این زندان بزرگ هر کس برایش شعری می سرایدو مدیحه ای می گوید و به خود منتسبش می کند و گاهی بعضی که کمی اهل دردند آهی می کشند که آه مردم آن روزها ، یعنی 100 سال پیش ما صدو پنجاه انجمن و تشکیلات فقط در تهران داشتیم.... از انجمن الفت سمسار خانه تا انجمن بابیان تهران
ازانجمن برادران دروازه قزوین تا انجمن بنی اسرائیل ، از انجمن غیرت تا انجمن طلاب .. وامروز وااسفاها که ما هیچ نداریم
حسرت نه گذشته را می خورم و نه به آینده فکر می کنم ...عقم می گیرد از هر تحلیل و بررسی و تاریخ نوشتنی و با تعجب به صورت آرام خاتمی نگاه می کنم که هی آقا خوش تیپه ...هی مؤسس گفتگوی دروغین تمدن ها ، ای محمد آقا با شمام ....اکبر در ریاست جمهوری شما زندانی شد ..اکبر برای حیثیت اصلاحاتی که شما از آن می گفتید و مردم هورا می کشیدند زندانی شد و بهترین ساعتهای عمرش را در زندان گذراند... تا تو برای هابر ماس و کوفت و زهر مار نامه بنویسی و از فاجعه لبنان بگویی ..آخر تو را چه به این فضولی ها، وقتی در کشور تو جوانی در کنج زندان می میرد ؟ آی محمد آقا با شما هستم ...دیروز خجالت نکشیدی پای بلندگوی مشروطه خواهی رفتی و یادت رفت صور اسرافیل و ملک المتکلمین ها را ؟ و اکبر را که مثل عقده ای ورم کرده برایتان شده بود؟ های خاتمی قهرمان!!! با تو ام من فقط از تو می پرسم چرا اکبر مرد؟
من جلادان اوین و نان به نرخ روز خور های راستی ومرتضوی ها را مقصر نمی دانم ..مگر می شود با جماعتی که خدای عالم بر اصالت خلقتشان مکرو فریب و توطئه و قتل را نام می برد از عدالت و مسولیت گفت ...اما آقا جان من تو را قاتل اکبر و مسوول آب شدن لحظه به لحظه احمد می دانم ....و نمی دانم چطور شرمت نشد و دیروز برای صد سالگی مشروطه باز توی میکروفن فوت کردی؟
نمی خواهم نام دموکراسی ، آزادی و عدالت را دیگر از تو بشنوم ...نمی خواهم دیگر مشروطه را جشن بگیرم ..نمی خواهم دیگر حتی یک صفحه روزنامه بخوانم تا وقتی که محتسبان شهر و جلادان قاتل شبانه پیکر یک انسان را روی دوش می گیرند و صد سالگی مشروطه سقط جنین می شود
چه بهتر که همه اینها سقط شوند تا ما هرگز فکر نکنیم که عروس ایران می تواند با وجود همبستری باتو ،آقا خوش تیپه متجدد آرمان خواه !!!طفل دو قلوی آزادی و عدالت بیاورد ...زهی اندیشه باطل !عروس ما عقیم افتاده است و مردی در شهر نیست ...زهی اندیشه باطل نو عروس من ...اکبر دیگر به خانه نمی آید
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, August 05, 2006

به یاد صدسالگی مشروطه ، یه یاد نسیم شمال
سعید نفیسی

دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پايم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هيچ نفهم! اين سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
ليک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زير بار؟
سر زفضای بشريت برآر
از میان مردم بیرون آمد، با مردم زیست، در میان مردم فرو رفت، و شاید هنوز در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد، نه وكیل شد، نه رییس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملك خرید، نه مال كسی را با خود برد، نه خون كسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را كسی جشن نگرفت و من شاهدم كه در مرگ او ختم هم نگذاشتند.ساده‌تر و بی‌ادعاتر و كم‌آزارتر و صاحبدل‌تر و پاكدامن‌تر از او من كسی ندیده‌ام. «مردی بود به تمام معنی مرد، مؤدب، فروتن، افتاده، مهربان، خوش‌روی و خوش‌خوی، دوست‌باز، صمیمی، كریم، بخشنده، نیكوكار، بی‌اعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راه‌نشین را بر مالدار كاخ‌نشین همیشه ترجیح داد. آنچه كرد و گفت برای همین مردم خرده‌پای بی‌كس بود.روزی كه با وی آشنای نزدیك شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله، با اندامی متوسط، چهارشانه، اندكی فربه‌شكم، سینه‌ی برجسته‌ای داشت، صورت گرد، ابروهای درهم‌كشیده، چشمان درشت، پیشانی بلند، لبهای پرگوشت. ریش و سبیل جوگندمی خود را از ته می‌زد. دستار كوچك سیاهی بر سر می‌گذاشت. قبای بلند می‌پوشید، در وسط آن شالی به كمر می‌بست كه برجستگی شكمش از زیر آن پیدا بود.لباسهای بسیار ساده می‌پوشید، بیشتر لباس نازك در بر می‌كرد و تنها در سرمای سخت، عبای كلفت‌تر بر روی آن می‌انداخت. یك دست لباس متوسط را سالها می‌پوشید، بیشتر گیوه بر پا داشت.هنگامی كه با ما می‌نشست، دستهای پرگوشت و انگشتان كوتاه خود را روی شكم می‌گذاشت. هنگامی كه قهقه و به بانگ بلند نمی‌خندید، لبخند از لبان او جدا نمی‌شد.بسیار آهسته حرف می‌زد، چنان‌كه از چند قدمی بانگش شنیده نمی‌شد. من بارها در اوقات مختلف شبانه‌روز، در حالات مختلف، در غم و شادی او را دیدم و هرگز وی را تندخوی و مردم‌آزار ندیدم. با خوش‌رویی و مهربانی عجیبی با همه‌كس روبرو می‌شد. با آنكه بضاعت او بسیار كم بود، همیشه در دو جیب بلند گشادی كه در دو سوی قبای خود داشت، مقدار زیادی پول سیاه آماده بود. به هر گدای راه‌نشینی كه می‌رسید، دست در جیب می‌كرد و نشمرده هرچه به دستش می‌آمد از آن پول سیاه در مشت او می‌ریخت.اشعار خود را با صدای بسیار مردانه‌ی بم با حجب و حیای عجیبی برای ما می‌خواند، و در هر مصرعی خنده‌ای می‌كرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سرمی‌داد. هر روز و هر شب، شعر می‌گفت و اشعار هر هفته را چاپ می‌كرد و به دست مردم می‌داد. نزدیك بیست سال هر هفته روزنامه‌ی «نسیم شمال» او در «مطبعه‌ی كلیمیان» كه یكی از كوچك‌ترین چاپخانه‌های آن روز تهران، در خیابان جباخانه‌ی آن روز و دنباله‌ی خیابان بوذرجمهری امروز نزدیك سبزه‌میدان، در چهار صفحه‌ی كوچك به قطع كاغذهای یك‌ورقی امروز چاپ شد و به دست مردم داده شد. هنگامی‌كه روزنامه‌فروشان دوره‌گرد فریاد را سرمی‌دادند و روزنامه‌ی او را اعلان می‌كردند، راستی مردم هجوم می‌آوردند. زن و مرد، پیر و جوان، كودك و برنا، باسواد و بی‌سواد این روزنامه را دست به دست می‌گرداندند. در قهوه‌خانه‌ها، در سرگذرها، در جاهایی كه مردم گرد می‌آمدند، باسوادها برای بی‌سوادها می‌خواندند و مردم دور هم حلقه می‌زدند و روی خاك می‌نشستند و گوش می‌دادند.این روزنامه نه چشم‌پركن بود، نه خوش‌چاپ. مدیر آن ویل و سناتور و وزیر سابق نبود، پس مردم چرا آن‌قدر آن را می‌پسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازه‌ای سر زبانها بود كه سید اشرف‌الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام «نسیم شمال» می‌شناختند و همه او را آقای «نسیم شمال» صدا می‌كردند. روزی كه موقع انتشار آن می‌رسید، دسته‌دسته كودكان ده دوازده ساله كه موزعان [=پخش‌كننده] آن بودند، در همان چاپخانه گرد می‌آمدند و هر كدام دسته‌ای بزرگ از او می‌گرفتند و زیر بغل می‌گذاشتند. این كودكان راستی مغرور بودند كه فروشنده‌ی نسیم شمالند.هفته‌ای نشد كه این روزنامه ولوله‌ای در تهران نیندازد. دولتها مكرر از دست او به ستوه آمدند. اما با این سید جلنبر آسمان‌جل وارسته‌ی بی‌اعتنا به همه‌كس و همه‌چیز چه بكنند؟ به چه دردشان می‌خورد كه او را جلب كنند؟ مگر در زندان آرام می‌نشست؟ حافظه‌ی عجیبی داشت كه هر چه می‌سرود بدون یادداشت و از برمی‌خواند. در این صورت محتاج به كاغذ و قلم و مركب و مداد هم نبود و سینه‌ی او خود لوح محفوظ بود.سید اشرف‌الدین در ضلع شرقی مدرسه‌ی صدر در جلوخان مسجد شاه حجره‌ای تنگ و تاریك داشت. اثاثیه‌ی محقر پاكیزه‌ای از فروش «نسیم شمال» تدارك كرده بود. زمستانها كرسی كوچك یك‌نفری پاكیزه‌ای می‌گذاشت. روی آن جاجیمی سبز و سرخ می‌كشید. در گوشه‌ی اطاق یك منقل فرنگی داشت، و در كماجدان كوچكی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می‌پخت. بیشتر روزها خوراك او طاس‌كباب یا آبگوشت تنك آب بود كه در آن لیمو عمانی بسیار می‌ریخت و با دست خود آنها را له می‌كرد و آب آن را در آبگوشت خود می‌فشرد و نان ترید می‌كرد و نان را می‌غلطاند و در میان انگشتان نرم می‌كرد و به دهان می‌گذاشت.بی‌خبر و بی‌مقدمه هم كه می‌رفتیم، آبگوشت یا طاس‌كباب او حاضر بود. در شعر خود همه‌جا نام خوراكیها را می‌برد و منظومه‌ای نسرود كه كلمه‌ی «فسنجان» در آن نباشد، اما كجا فسنجان نصیب او می‌شد!من كودك یازده ساله بودم كه اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گیرودار و گیراگیر اختلاف مشروطه‌خواهان و مستبدان به میدان آمد. اشعار معروفی در نكوهش زشت‌كاریهای محمدعلی شاه و امیربهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود كه دهان‌به‌دهان می‌گشت. در این حوادث هیچ‌كس مؤثرتر از او نبود.من هر وقت كه عكس و شرح حال سران مشروطه را این‌سوی و آن‌سوی می‌بینم و نامی از او نمی‌شنوم و اثری از وی نمی‌بینم، راستی در برابر این حق‌ناشناسی كسانی كه از خوان نعمت بی‌دریغ او بهره‌ها برده و مالها انباشته و به مقامها رسیده‌اند، رنج می‌برم.یقین داشته باشید كه اجر او در آزادی ایران كمتر از اجر ستارخان پهلوان بزرگ نبود. حتی این مرد شریف بزرگوار در قزوین تفنگ برداشته و با مجاهدان دسته‌ی محمدولی خان تنكابنی، سپهدار اعظم و سپهسالار اعظم، جنگ كرده و در فتح تهران جانبازی كرده بود.در حیرتم كه مردم چرا این‌قدر حق‌ناشناسند!ضربتهایی كه طبع او و قلم او و بی‌باكی و آزادمنشی و بی‌اعتنایی و سرسختی او به پیكر استبداد زد، هیچ‌كس نزد.با این همه، كمترین ادعایی نداشت. شما كه او را می‌دیدید، هرگز تصور نمی‌كردید كه در زیر این دستار محقر و در این جامه‌ی متوسط، جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است.من و یحیی ریحان و سید ابوالقاسم ذره و سید عبدالحسین حسابی تنها معاشران او بودیم. در همان كنج مدرسه به دیدارش می‌رفتیم. خنده‌ی بی‌گناه او پیش از هر باد بهاری و نسیم نیم‌شبان طبع ما را شكفته می‌كرد. اشعار پرشور، پر از زندگی و پر از نشاط خود را كه هنوز چاپ نكرده بود، برای ما می‌خواند و هر مصرعی از آن باخنده‌ای و تبسمی همراه بود. سماور حلبی پاكیزه‌ی خود را روشن می‌كرد. دم‌به‌دم برای ما و برای خودش چای می‌ریخت. قندی را كه به دانه‌های كوچك شكسته بود، از میان دستمال ابریشمی یزدی خانه‌خانه بیرون می‌آورد و پیش ما می‌گذاشت.آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود. همه‌چیز را می‌توانستی به او بگویی. اندك تعصبی در او نبود. لطایف بسیار به یاد داشت. قصه‌های شیرین می‌گفت. خزانه‌ای از لطف و رأفت بود. كینه‌ی هیچ‌كس را در دل نداشت. از هیچ‌كس بد نمی‌گفت، اما همه را مسخره می‌كرد و چه خوب می‌كرد! ای كاش باز هم مانند او پیدا می‌شدند كه همین كار را با مردم این روزگار می‌كردند. جایی كه مردم عبرت نمی‌گیرند، پند و اندرز نمی‌پذیرند، زشت و زیبا نمی‌شناسند، شهوت گوش و چشمشان را پر كرده است، باید سید اشرف‌الدین بود و همه را استهزاء می‌كرد.این یگانه انتقام مردم فرزانه‌ی هشیار از این گروه ابلهان بی‌لگام است.گاهی كه در راه با او مصاحبت می‌كردم، بی‌اغراق از ده تن مردم رهگذر یك تن سلام خاضعانه‌ای به او می‌كرد. معمولش این بود كه در جواب می‌گفت: «سلام جانم». راستی كه جان عزیز او نثار راه ملتی بود.این سید راستگوی بی‌غل و غش، این رادمرد فرزانه‌ی دلیر، این مرد وارسته‌ی از جان گذشته، بزرگترین مردی بود كه ایران در این پنجاه سال از زندگی خود در دامن خود پرورده است.[این متن در سال 1334 نوشته شده است.]اشعار او از هر ماده‌ی فراری، از هر عطر دلاویزی، از هر نسیم جان‌پروری، از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز می‌كرد. سِحری در سخن او بود كه من در سخن هیچ‌كس ندیده‌ام. این مرد جادوگری بود كه با ارواح مردم طبقه‌ی سوم این كشور، این مردمی كه هنوز زنده‌اند و هرگز نخواهند مرد، بازی می‌كرد. روح مردم در زیر دست او خمیرمایه‌ای بود كه به هرگونه كه می‌خواست آن را درمی‌آورد، هر شكلی كه می‌خواست به آن می‌داد. بزرگی او در اینجاست كه با این همه نفوذی كه در مردم داشت، هرگز در صدد برنیامد از آن سود مادی ببرد. نه هرگز در موقع انتخابات از كسی رأی خواست، نه به خانه‌ی صاحب‌مسندی و خداوند زر و زوری رفت، و نه ماجراجویی را هرگز به همان حجره‌ی تنگ و تاریك خود راه داد.خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سیدِ بی‌اعتنا به همه‌چیز، خودداری كرده‌اند. از آن روز، ناكامی عشق را در دل در زیر خاكستری كه گاهی گرم می‌شد، پنهان كرده بود. به همین جهت، در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام، گرفتار همان عواقبی شد كه نتیجه‌ی طبیعی و مسلم این‌گونه مردان بزرگست.او را به تیمارستان «شهرنو» بردند كه در آن زمان «دارالمجانین» می‌گفتند. اطاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانه‌ی جنون در این مرد بزرگ بود!؟ همان بود كه همیشه بود. مقصود از این كار چه بود؟ این یكی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست.خبر مرگ او را هم به كسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه، هنوز زنده است و من زنده‌تر از او كسی را نمی‌شناسم. اگر دلهای مردم را بكاوید، هنوز در دلهای هزاران هزار مردمی كه او را دیده‌اند و شعرش را خوانده‌اند، جای دارد. در پایان زندگی كه هنوز گرفتار نشده بود، مجموعه‌ی اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعه‌ی كلیمیان چاپ كرد و با سرعتی عجیب نسخه‌های آن تمام شد. دوبار در بمبئی، در آن هزاران فرسنگ مسافت از ایران، آن را چاپ كردند و باز تمام شد.فروش «نسیم شمال» زندگی آسوده‌ای برای او فراهم می‌ساخت كه با كمال كرم و گشاده‌رویی با چند تن دوستان نزدیك خود می‌گذراند. معروف شد اندوخته‌ای داشت و رندان بهانه‌جویی كردند كه اندوخته‌ی او را بربایند. از این مردم هرچه بگویند برمی‌آید!با این همه، در تیمارستان، جز من و مهدی ساعی، كه در پایان عمر با او نزدیك شده بود، گویا دیگر كسی به سراغش نرفت. كجا بودند این گروه گروه مردمی كه در عیادت و مشایعت لاشه‌ی بی‌قدر و قیمت این كاخ‌نشینان پیش‌دستی می‌كنند؟ ای مرد بزرگتر از آن بود كه به پرسش و دلجویی ایشان نیازمند باشد! مردان بزرگ بزرگی را در خود می‌جویند، نه از كاسه‌لیسان بی‌شرم. هرگز كسی بزرگی را به زور و زر نخریده است! اصلاً در بازار جهان بزرگی نمی‌فروشند. این كالایی است كه طبیعت در نهانگاه خزانه‌ی خود برای نیك‌بختانی كه زنده‌ی جاویدند، ذخیره كرده است. طبیعت در بخشیدن این متاع بخیل نیست. تنها همتی و از خودگذشتگی خاصی انسان را به پای این خوان نعمت بی‌دریغ می‌رساند.حساب از دستم در رفته است، نمی‌دانم چند سالست كه این گنج زوال‌ناپذیر از دست ما رفته است. گویا نزدیك سی سال می‌شود. این مرد نزدیك هفتاد سال در میان این مردم زیست، با این مردم خندید، با این مردم گریست، دلداری داد، همت بخشید، در دلها جای گرفت و هرگز از دلها بیرون نخواهد رفت.اگر در مرگش نگریستند، اگر كتاب یا رسالتی درباره‌اش ننوشتند، اگر گور او نیز از دیده‌ها پنهانست و كسی نمی‌داند كجا او را به خاك سپردند، اگر نامش را دیگر نمی‌برند، اگر قدر او را از یاد بردند، او چه زیان كرده است؟ كسی نبود كه به این چیزها محتاج باشد. او تا زنده بود، به هیچ‌كس و هیچ‌چیز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند. حالا هم كه نیست، اگر كسی خود را به او محتاج نداند، به خود زیان كرده است.جوانان عزیز، این مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسید. در هر گوشه‌ی ایران كه كسی قطره‌ی اشكی برای او بریزد، همین برای او بس است، جز این چیزی نمی‌خواست و جز این هرگز چیزی نخواهد خواست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, August 04, 2006

درود بر دوستان
قرار است از امروز اینجا بنویسم ..البته هنوز از یک نفر اجازه نگرفته ام می دانم تا از خواب بیدار شود و این نام خطرناک را ببیند حتما اخطاریه است که برایم می فرستد و شما که نمی دانید، اما من در برابر او اصلا تاب مقاومت ندارم....امیدوارم قبول کندو نگوید نه پرپر من !! آنوقت باز مجبورم اسم وبلاگ را عوض کنم
اگر او بگوید بجای زندان ایران بنویس بهشت ایران من در بست قبول می کنم ...چه کنم وقتی عاشق می شوی دیگر این حرفها را ندارد....زندان را هم می توانی بهشت بخوانی
بهر حال هنوز که اتفاقی نیفتاده است و من همان واقعیت خودمان را تا خبر بعدی می نویسم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin