Tuesday, July 29, 2008



زن بر می گردد و با صدایی که انگار از ته چاهی خالی بلند می شود می گوید


ما که باختیم تو نباز

،پی نوشت: این روزها عادت کرده ام صورت همشهری هایم را به خاطر بسپارم .دقت کنید به صورت رانندگان تاکسی موتور سوارها ، دست فروش ها ، کارمندان و ... فکر نمی کنید چیزی در صورت مردم در حال تحلیل رفتن است ؟ چیزی که انگار هیچ کس به فکر آن نیست... وقتی نان حرف اول و آخر همه نشستن ها و برخاستن ها می شود دیگر جایی برای خطوطی که خنده روی صورت می کشد نیست. این را دوست خبرنگار دانمارکی ام دیروز گفت... چرا صورت ها هر سال که می آیم بی روح تر می شوند؟ رنگ کجاست در این شهر رو به افول؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, July 19, 2008



آب می پاشند، مسافر که می شوی پشت پای ات ، بدرقه راه ات ، آب می پاشند. آن وقت این گرد و خاک است که بلند می شود روی خاک، رد می کشد آب روی زمین و تو وقتی سر می چرخانی تا خداحافظی آخر را روی لبانت جاری کنی می بینی روزهای سپری شده غبارهای ریز معلق در فضا هستند و تو می روی


شاید ده یازده ساله بودم . پدرم پسرخاله ثروتمندی داشت که همسرش یک زن جوان جذاب پیانیست بود که در ایران و امریکا پیانو آموزش می داد. من عاشق نت هایی بودم که در فضا می گشتند وروی احساس کودکانه من می نشستند، وقتی دستان کشیده اش روی کلیدهای سپید و سیاه بالا و پایین می رفت و پیکرش با ضربه ها رقص واره می شد عاشق پیانو شدم...نگاهم روی دستان اش درجا می زد و خیالم تا آخر دروازه های دنیا پرواز می کرد. یک روز وقتی صدای نت ها روی دیوارهای سپید جا ماند، کنارش نشستم و نگاه اش کردم و آخر سر گفتم " به من پیانو یاد می دهی ؟" سوالم انگار چیز تازه ای نبود چون او سریع گفت :" پیانو داری ؟ " گفتم :" نه، باید حتما داشته باشم؟" گفت :" هر وقت پیانو داشتی بیا ، حتما یادت می دهم ."

درون تخت ام غلت زدم ، نگاهم به چراغی بود که معلق بین زمین و هوا یاد گرفته بود با فشار دستی روشن باشد و با فشار دستی خاموش . من عاشق پیانو بودم اما پیانو نداشتم ... چند روز گذشت تا جرأت کردم به پدرم بگویم مدت هاست دوست دارم پیانو بنوازم...هنوز جمله ام تمام نشده بودکه او برافروخته دستم را گرفت و باز مرا برد جنوب شهر تا بچه های پا برهنه ، خانه های نمور و فقر راببینم و من باز حس ام میان همه جوی های لجن گرفته و دیوارهای تا نیمه فرو ریخته دفن شد


شنبه بود که وارد محل کارم شدم، هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که پسر خاله بابا را که حالا گرد پیری روی صورتش نشسته بود دیدم و پشت سرش شهره همسرش که حالا زنی جا افتاده بود وارد شد... سلام و علیکی رد و بدل کردیم و من فهمیدم ساعت چهار کنسرت شاگردان شهره است در تالار بتهون خانه هنرمندان


ساعت 5 وارد سالن شدم ؛ قدم هایم را می شمردم تا دیرتر برسم روی بروی دختری که می توانست من باشد. کنار پسر خاله بابا نشستم ، دخترکی ده یازده ساله به جمعیت تعظیم کرد وپشت پیانو نشست. ضربه دستان کوچک اش و حرکت آرام تن اش مثل همان آب بدرقه مسافر مرا پرت کرد روی کوچه های خاکی کودکی ، روی زمین داغی که من روبروی بابا ایستاده بودم و می خواستم پیانو یاد بگیرم، خودم را می دیدم که دست هایم خشم را درو می کردند و اشک هایم درد را آبیاری... دخترک پرحرارت می نواخت . خودم بودم انگار پشت پیانوی قرمز رنگی که در تاریکی می درخشید. صدای جیغ بچه ای سه ساله در گوشم پیچید، موتور سوارها گاز می دادند و سر یک لقمه نان باهم رقابت می کردند. مرد سیلی محکمی به صورت مریم روانه کرد و او کبودی زیر چشمش را با سیلی دیگری سرخ کرد. گل خانوم آمده بود بیرون تا ظرف هایش را در جوی آب بشوید... خمپاره ای افتاد و سقفی فروریخت، چاه های نفت گر گرفته بودند و من هروله کنان سرگردان بودم .دیدم صورتم اشکی است و پسر خاله بابا که زل زده به صورتم ... دخترک قطعه دوم را شروع کرد و دنگ دنگ ضربه ها بود که مرا از کودکی به حال و از حال به آینده پرتاب می کردو من معلق تر از هر چه هست و نیست جا ماندم میان خاطراتم و دیدم که دیگر پیانو دوست ندارم...وبغضی درونم نه می مرد و نه می ماند.
دخترکان و پسرکان آمدند و رفتند و نت ها نواخته شد، جایزه ها را دادند و بچه هایی که معلوم بود متمکن اند تشویق شدند. دیوارها گر گرفتند، حضار دست می زدند ، کودکان تعظیم می کردند ، شهره از توانایی شاگردانش می گفت و... و من خودم را می دیدم که در کوچه های جنوب شهر دنبال نت زندگی ام بودم که سال هاست گم شده و دیدم آب می پاشند بدرقه همه آرزوهایم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, July 14, 2008


خط اول

خواب دیدم که می روی

خط دوم

بنزین به بشکه ای 147 دلار رسید

خط سوم

چروک های صورت مادرم زیاد شده

خط چهارم

امریکا دفتر حفاظت از منافع اش را در تهران خواهد گشود

خط پنجم

مدیر هنرمند ما ماهی سه میلیون تومان حقوق می گیرد 12 برابر حقوق پیرمرد کرد کارگر با 10 سر عائله

خط ششم

من قسط هایم را ندادم

خط هفتم

موشک های ایران آزمایش شدند بازی تیم فوتبال لغو شد

خط هشتم

احمدی نژاد در کودکی از دزدیده شدن می ترسید

خط نهم

بوی باروت می آید

خط دهم

تا اطلاع ثانوی به چیزی دل نبندید همه چیز نابود شدنی است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, July 10, 2008





چیزی شبیه چشم های خاکستری مادربزرگم در من قد می کشد، دم می کند هوا و ظهر های داغ تیرماه و صدای وز وز مگس های ولگرد، کوچه های بن بست خاکی را در من زنده می کند. روی سنگفرش های مذاب گام می زنم و خواب تو را می بینم که از پنجره دور می شوی و دیگر راهی به تو نیست . زل می زنم به قاب عکس های خالی ، به شعار نوشته های دیوارهای شهر ، به پیکان های پیزوری ، به رانندگان تاکسی که دغدغه پنجاه تومنی هایشان همه اشک های مرا به سخره می گیرد. له می شوم زیر چرخ موتور سوارهای بی کلاه که در زل آفتاب زنده ماندن را لقمه می گیرند برای بازوانشان. و من چشم هایم را می بندم و ماشین داغ می شود و من خواب می بینم مادربزرگم را که روی هیچ آرزویش نقاب نمی کشید.من از کوچه های بهارستان ، از مخبرالدوله و مولوی خاطره می شوم روی ذهن تاریخ و تا فیشرآباد پیاده می دوم دنبال تو که به انتظار من ایستاده ای . کسی چه می داند در کوچه های قلهک ، روبروی باغ سفارت انگلستان چند بار عاشق شدم. کسی چه می داند آخرین بار که سیب را در پاکت های کاغذی حسین آقا ریختم چند ساله بودم. کسی چه می داند آخرین باری که جگر خوردم کدام نگاه دلم را به سیخ کشیده بود. کسی چه می داند حفره ای در من هست که از عمیق ترین نگاه تو که همیشه آبستن اندوه است آبستن تر است.کسی چه می داند فنجان های کافه نادری چند بار فال قهوه من وتو را گرفته اند.کسی چه می داند کجای این دنیا دوباره کودکان ما به هم عاشق خواهند شد کسی چه می داند چرا آخرین باری که نقاشی کشیدم همه مردان نقاشی ام برهنگانی تنها بودند که در آینه خود را زن می دیدند

کسی چه می داند تو کدامین آرزوی مبهم منی برای زندگی




کسی چه می داند

اگر تو ندانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, July 08, 2008




دلير باش




تا زماني كه دو چشم وفادار




با ما مي گريند




زندگي




به رنج كشيدنش هم مي ارزد




پي نوشت : اين را وقتي اشك مي ريختم از دوستي شنيدم و انگار تلنگري بود بر چشم هاي بي رمق ام

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, July 02, 2008


همين روزها انگار آدم و حوا قصد كردند سيبي از درخت بچينند، حدس مي زنم همين روزها بود كه آدم فهميد بهشتي كه مي خواهدجسارت حوا است براي زندگي و حوا فهميد بهشتي كه مي خواهد ايمان آدم است به حوا


همين روزهاي داغ تير بود كه انگار زندگي جور ديگررقم خورد ، هرچند در هيچ تاريخي نيامده است كه آدم كي عاشق حوا شد اما من مي دانم همين روزها بود كه آدم مستي را تجربه كرد رو به چشمان بازيگوش حوا و تا ابد دنيا را گرفتار عشق حوا كرد
وما زاده شديم
همين روزهاي داغ تيربودكه انگار
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin