Tuesday, November 25, 2008


چند سال پیش بود که یک هواپیمای ایرانی در هوا دزدیده شد و سر از ارض موعود در آورد ...این هواپیما قرار بود راهی جزیره کیش یا اگر اشتباه نکنم بندر عباس شود اما دست قضا بر این بود که مسافرین این هواپیما از مسیری غیر از کربلا به قدس برسند... امروز هم بنده در حالیکه صد در صد مطمئن بودم راهی جاده دماوند هستم و قرار است ساعتی خالی از شهر و شلوغی آن تفرجی کنم خودم را در کوچه پس کوچه های خیابان دولت یافتم ...هنوز هم باورم نمی شد که می توانم بجای دماوند در خیابان دولت باشم..مطمئن بودم که به دماوند می روم و از صبح قرارمان بر رفتن به دماوند بود اما خیابان دولت جایی بود که ماشین ما توقف کرد ومن حتی قادر نبودم یک گام دیگر به سمت دماوند بردارم


زندگی در این دنیا ، در راههایی که پیش روی ماست گاهی شبیه این دو ماجراست... در اوج برنامه ریزی و تصمیم گرفتن و در حالیکه مطمئنیم راهی که می رویم آخرش است سر از جایی دیگر در می آوریم، در حالیکه مطمئنیم روبریمان بن بست است در خانه ای به رویمان باز می شود که افق پنجره هایش با همه آسمان ها یکی است .. در حالیکه سر به کوه و بیابان می گذاریم ، دولت پناه مان می شود ، در حالیکه از همه جا بریده ایم و خستگی در تمام وجودمان جا خوش کرده به مقصد می رسیم

فقط گاهی باید خود را رها کرد و به هیچ بایدی دل نبست


حالا شاید هفته دیگر به دماوند بروم، نمی دانم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, November 22, 2008



جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان
خیابان زمزم - خیابان طاهری - خیابان متین -پلاک 40 ...در حاشیه خط آهن

اینجا یک پارکنیگ قدیمی است ، با چند اتاق کوچک که در حاشیه آن قرار دارد. دیوارهای سیمانی آن را بچه ها نقاشی کشیده اند. در آهنی رنگ و رو رفته ای دارد که همیشه چند تایی پسر بچه از آن آویزان اند


وقتی صبح های زود می روید و نان و شیر برای کودکان دلبندتان می خرید، وقتی کیف مدرسه اش را پر می کنید از خوراکی ، وقتی عصر پشت چراغ قرمز دعا می کنید زودتر برسید تا بچه تان زیاد در سرما نماند شیشه ماشین را حتما بالا می کشید وقتی پسر بچه ای هشت - نه ساله التماس می کند از او سیم ظرف شویی بخرید و دل تان قطعا نمی خواهد به صورت سیاه و لباس های رنگ و رو رفته و پاره او نگاه کنید... کودک شما در مدرسه منتظر شماست


وقتی شب به دخترتان قول می دهید او را به فست فود ببرید ، شال گردن و کلاهی که تازه برای او خریده اید را تن اش می کنید ، بوسه ای بر گونه هایش می زنید و راهی می شوید جلوی در فست فود شلوغ خیابان های منتهی به کوههای شمال تهران قطعا پسر بچه و دختر بچه ای را می بینید که لباس شان پاره است ، دستان شان سیاه است و به جای دستکش در دستان شان فال حافظ دارند. شما دست دخترتان را می گیرد و قدم هایتان را تند تر می کنید تا این بچه ها را نبینید. سفارش که می دهید ، سیر سیر که از جای تان بلند می شوید باز جلوی در دستی جلو می آید ولی شما باید بروید


این کودکان که مثل سایه نادیده گرفته می شوند، کودکان کار و خیابان ، کودکانی هستند که صدای فریاد و شعار رئیس جمهور مهرورز و باقی مسئولین که جز به حجت شرعی کاری نمی کنند و صندوق آهنی خانه شان می تواند یک بانک تمام عیار باشد برای حمایت از آنها صور اسرافیلی می شود که هیچ گوشی را یارای نشنیدن آن نیست . با این حال آنها بدور از هر امکاناتی کار می کنند و ما آنها را نادیده می گیریم


جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان تشکلی غیر دولتی است که در کنار دیگر فعالیت هایش مسئولیت آموزش این کودکان که اغلب افغانی اند و به دلیلی مهاجر بودن از حق تحصیل محروم اند را به عهده دارد. مردان و زنان کوچکی که یک خانواده را اداره می کنند هر روز قبل از شروع کار راهی جمعیت می شوند تا یاد بگیرند اعداد بزرگ تر از فروش یک جوراب را جمع بزنند ، یاد بگیرند خطوط روزنامه هایی که هر روز سر چهار راه می فروشند را بخوانند و اگر شد نامه بنویسند


پلیس امنیت دیروز درب های این جمعیت را پلمب کرد تا کودکان افغانی دیگر درس نخوانند که طبق قانون آنها از آموزش در ایران محروم اند .اختلاط کلاس ها یکی از دلایل تعطیلی جمعیت ذکر شد، اینکه چرا زکیه کنار بشیر می نشیند ، حسن کنار شیبا ، میلاد کنار بنفشه !!!...حالا این کودکان در پارک کنار مدرسه ،کلاس هایشان را تشکیل می دهند، کک هیچ کس هم نمی گزد. رئیس جمهور باز از عدالت خواهی و کمک به فقرا در هر کوی و برزن سخن خواهد راند ، تریبون ها آماده می شوند و دروغ ها یکی پس از دیگری در تاریخ ثبت می شوند. شمااز سر کار بر می گردید و یک روزنامه از بشیر سر چهار راه می خرید . پسر تان سرگرم بازی است و شما نمی دانید حداقل 100 کودک دیروز از حق خواندن و نوشتن محروم شده اند


سیگاری دود می کنید و با کانال های تلویزیون بازی می کنید


احمدی نژاد در مراسم تودیع علی کردان خدمت گزاری به مردم را وظیفه همه مسئولین دانست


پی نوشت: من فراموش می کنم پس من هستم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, November 18, 2008

این عکس روز گذشته در یکی از خیابانهای اصلی شهر اراک گرفته شده.امامزاده ای سیار.ضریح امامزاده ای که به داخل خیابانها آمده تا مردمی هم که وقت رفتن به امامزاده را ندارند "حاجاتشان برآورده شود."و افرادی که دوان دوان به سوی ضریح می آمدند و دستی بر آن می کشیدند و پولی داخل آن می ریختند. مردی هم که گویا رابط میان مردم و امامزاده بود با میکروفونی به دست مردم را به سوی امامزاده فرا می خوانده ..دیگری هم پارچه سبز به مردم می داده تا دخیل به ضریح امامزاده سیار ببندند...امامزاده هزاره سوم

......


حرفی ندارم ...فقط فکر می کنم سرعت سقوط خیلی بالا رفته و ما دلشوره این داریم که دوره بعد احمدی نژاد رئیس جمهور می شود یا نه ؟ خاتمی می آید یا نه ... خرافات مثل ماری سمی دور گلوی خلق پیچیده است ... ماری سمی که روز بروز رشد می کند
بعد از حمله مغولان به ایران و بروز فقر و ناامنی و کشتار مردم به خرافات ، صوفی گری ، انتظار های طولانی و.. پناه بردند .... نتیجه آمدن صفویانی شد که بذر باورهای سیاه شان هنوز در این سرزمین زنده است.... صفویانی که اشک ریختن ، روضه خواندن ، علم و کتل به دست گرفتن و مرده پرستی را به ایران آوردند... خانه از پای بست ویران است و ما نگرانیم .... نگرانیم که فردا چه می شود

فکر می کنم باید این جامعه را رها کرد .... بعضی مرض ها اصلاح پذیر نیستند .. اگر هم بخواهیم درستش کنیم درد از جایی دیگر بیرون می زند ... مثل خاتمی که آمد که بسازد و غده ای زنده و جوان چون احمدی نژاد در سر ایران زمین کشف شد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, November 14, 2008


پاییز نوشته های 87


(1)


مرا خلاصه کن در قطره ای


که از روی برگ زرد درختی


صبحگاه روزی پاییزی


گنجشکی تشنه را سیراب می کند


و خاطره بال های خاکستری اش را تبریزی های باغ فراموش نمی کنند


مرا خلاصه کن در قطره ای


وهمین




(2)




دستانم را روی سایه نگاه ات می کشم


دستانم بوی آتش می گیرد


مدت هاست در تاریکی راه می روم


و سنگ های جاده


نام ات را


زیر پایم هجی می کنند




(3)



کلون در را هیچ عابری نزد


کلاغ ها آسمان خانه را پر کرده بودند


پولک های لباس عروس


برچیده می شد


تا کفن اش را کلاغ ها بدوزند


(4)


خوابم نمی برد

موهایم بوی دود می دهند

بوی کندر سوخته

بوی دستان مردی که

پشت پنجره من

خوابش برده بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin