Monday, September 29, 2008


صاحبخانه ای داشتم با یک درخت تنومند بزرگ در حیاط اش که دیوارهای آن آجری بود و چشم انداز خانه رو به هیچ برجی نبود. صاحبخانه پیرزنی بود فرتوت و غر غرو که مدام وقتی دوستانم می آمدند پشت در گوش می ایستاد . تنهایی اش را با نشستن در راه پله موکت شده اش پر می کرد و اسم تمام دوستان من را می دانست. بوی سیگار که می آمد سرفه می کرد و این اخطاری بود به بچه ها که سیگارها را خاموش کنند. خانه در انتهای بن بستی کوچک جا خوش کرده بود و سکوت خانه جایی بود که مرا از هر چه بیرون می گذشت جدا می کرد. گاه روزها می گذشت و از خانه بیرون نمی رفتم و تنها کتری آبی و چای کشمیری و خرما قوت روزانه ام بود. می نوشتم . به تخت ام تکیه می دادم و زل می زدم به تنها گل رز حیاط که مدام برگ های زرد روی آن می افتاد.تنهایی آن خانه را دوست داشتم . طاقچه و بخاری و آشپزخانه زیر پله آن را دوست داشتم و برگ های درخت که می ریخت دلم می گرفت و دلم می خواست این برگ ریزان طولانی شود. پیرزن اما هنوز خورشید سربرنیاورده بود که با جارویش به حیاط می آمد ، درخت را تکان می داد و برگهای زرد را در کیسه ای سیاه تلنبار می کرد. آرزو می کرد درخت خشک شود و از اینکه هیچ کس را نداشت می نالید و نفرین می کرد. یاد سیاوش اش می افتاد که سالها بود سراغی از مادر نگرفته بود... اینجا بود که اشک می ریخت و به ترکی شعر می خواند و آخر سر می گفت " مادر به قربانت ننه کجایی؟" صدایش سوز غریبی داشت و وقتی او را می دیدی این سوز چندین برابر می شد . پیرزن از درخت بیزار بود، از برگ هایش و از گنجشک هایی که روی شاخه هایش لانه ساخته بودند . او هرروز دعا می کرد درخت خشک شود تا او با آن کمر کمانی اینقدر زجر نکشد. اما هر روز صبح این پیرزن بود که قبل از سرک کشیدن خورشید در حیاط آب را می گرفت پای درخت و خرده نان های خشک شده خیس می کرد در آب برای گنجشگانش

و من می دانستم پیرزن عاشق درخت است

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, September 21, 2008


برای صلح



بیست و یکم سپتامبر برابر با سی و یک شهریور ماه روز جهانی صلح است . شاید این جمله تنها یک عبارت تو خالی باشد برای کسانی که در آتش جنگ زندگی می گذارند. شاید کودک عراقی با شنیدن آن به روی ما تنها پوسخندی بزند. شاید زن افغان با دیدن سمبل آن سطل آب اش را پر کند و ساده رد شود. شاید حلبچه ، سردشت ، مهران هرگز آن را باور نکنند. شاید سودان روی آن خط بزند ، لبنان با آن غریبگی کند ، فلسطین به آن سنگ بزند، اما 21 سپتامبر روز جهانی صلح است و آرزویی است که 50 سال پیش بر فراز جسدهای سربازان، کودکان و زنان سر بر آورد. برای ما 21 سپتامبر روز ی است که جنگ دو همسایه آغاز شد. جنگی که هشت سال از زندگی دو کشور را به قهقرا و نابودی کشاند و نسلی را به جای گذاشت که بوی خمپاره و کلاشینکف می دهند، جنگی که گورستان هایمان را پر کرد ریه ها را شیمیایی کرد ، کودکان را بی پدر و زنان را بی شوی گذاشت . جنگی که مادران را سرگردان در میان جنازه های گمنام از تابوتی به تابوتی دیگر کشاند و عکس شهیدانش خیابان ها را رنگی کرد. جنگی که کودک 13 ساله اش بجای کتاب به دست گرفتن زیر تانک رفت



نماد صلح ، در اعتراض به فعالیت های هسته ای در انگلستان طراحی شد . دنیا 50 سال پیش در اعتراض به بمب های هسته ای به خیابان ها ریخت ... این نماد در تمام دنیا تبدیل به علامتی شد که صلح طلبان ، معترضان به جنگ ، خشونت ، بی عدالتی و کشتار با آن همدیگر را شناسایی می کردند

امروزه نیز در تمام دنیا این نمادی است که صلح طلبان از آن در کنار پرنده صلح که شاخه ای زیتون به نوک دارد استفاده می کنند. نمادهای دیگری در کنار این دو نماد کهن استفاده می شوند. در دنیایی که جنگ تاریخی به قدمت تاریخ دارد جای صلح را نمادهای آن گرفته اند و جنگ هنوز ادامه دارد



سمبل صلح برای اولین بار در 1958 در اعتراض به فعالیت های هسته ای چهار روز از لندن تا مرکز تحقیقات هسته ای در آلدرمستون توسط معترضین حمل شد


جنوب ویتنام . مرز لائوس . پرچم صلح بر جسد یک جنگ افزار


نوامبر 1966 . جوانی در بوستون امریکا نامه حضور در جنگ خود را به آتش می کشد


آرلو گوسری خواننده در 1960 در حالی کنسرت اش را در حمایت از صلح در دانشگاه تافت ماساچوست برگزار کرد که خلبانی در آسمان سمبل صلح را طراحی می کرد



مری بنت تینکر و برادرش جان از کلاس درس به دلیل استفاده از سمبل ضد جنگ اخراج شدند. آنها خصوص این سیاست مدرسه خود به دادگاه رفتند

مد روزهای دهه 60 میلادی ...عشق و صلح


یک سرباز ویتنامی در حالی که 60 پوکه فشنگ بر گردن دارد نماد صلح را نیز یه گردن آویخته است

ا

اکتبر 1961 . حامیان صلح از سانفراسیسکو تا مسکو. میدان کرملین مسکو



مراسم فارغ التحصیلی در دانشگاه ایندیانا . 1971


قصه هنوز ادامه دارد ...هنوز ادامه دارد






دوسال پس از حمله امریکا به عراق . بوداپست . 2000 نفر مشعل هایشان را میدان قهرمان روشن کردند


روستای بلین در اسرائیل

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, September 15, 2008


ازکلاس اول 1367 تا کلاس اول 1387


آخر شهریوره ... تازه چند روزی نگذشته، مادر میم - الف حتی جرات نکرده پارچه سیاه بزنه به در خونه اش. جنازه رو هم تحویلشون ندادند. امروز دیدمش . دلم براش می سوزه . تو محل بهشون می گن ضد انقلاب. مادر میم - الف اما چادرشو می کشه تو صورتش و چیزی زیر لب اش زمزمه می کنه


ندا دختر عمه هم مدام نامه های میم - الف رو می خونه و اشک می ریزه. مادرم مقنعه ام رو با دستش صاف می کنه و موهای چتری مو می کنه تو . دکمه های مانتو طوسی گشاد و بد قواره رو جلوی آینه قدی مادربزرگ می بندم و به خودم زل می زنم تو آینه ... حالا هر روز باید این لباس زشت رو بپوشم و برم مدرسه


دستان بابا را سفت چسبیده ام . از گوشه دیوار رد می شوم .اینجا خیابان ایران است . جایی که انقلاب از اینجا اوج گرفت . زنان چادری ، پوشیه زده و حزب اللهی جلوی در مدرسه بچه هایشان را بدرقه می کنند. نگاهم با نگاه بابا گره می خورد و خداحافظی می کنم


کلاس اول ب ... ما را به صف می کنند. سرود جمهوری اسلامی خوانده می شود. شعار می دهند. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار... مرگ بر ضد ولایت فقیه ... مرگ بر آمریکا

مدیر در بلند گو چند بار مرگ بر امریکا و اسرائیل را تکرار می کند ، پرچم امریکا را می آورند جلوی پله ها... مدیر بنزین می ریزد روی آن و کبریت می کشد. پرچم گر می گیرد. من می ترسم ...شعله ها اوج می گیرند . بچه ها از پله فاصله می گیرند. مدیر فریاد می زند : مرگ بر آمریکا

مدیر می گوید حق نداریم کفش سفید ، جوراب سفید بپوشیم. حق نداریم عکس خانواده خود را به مدرسه بیاوریم ، حق نداریم موهایمان را از مقنعه بیرون بگذاریم. حق نداریم بلند بخندیم . حق نداریم ...حق نداریم

من از مدرسه بدم می آید. من از کلاس اول ب ردیف دوم میز آخر زیر عکس امام نشستن بدم می آید. من از هر روز سر صف ایستادن و شعار دادن بدم می آید. من دلم می خواهد کتانی سفیدم را بپوشم . نگاه می کنم به خودم در آینه . چقدر همه چیز خاکستری است

من از مدرسه بدم می آید . از کلاس اول ب ردیف دوم میز آخر زیر عکس اما م نشستن بدم می آید. من وقتی آژیر جنگ می کشند از پناهگاه مدرسه می ترسم. از صدای گریه بچه ها دلم شور می افتد و وقتی صدای آمبولانس می پیچد در گوشم فکر می کنم نکند خانه ما ، نکند محل کار بابا ، نکند ...نکند

من از سمیه بدم می آید ..بابای سمیه سپاهی است. سمیه همیشه دیر می آید ... سمیه می گوید هر که امام خمینی را دوست ندارد باید کشت اما من می گویم مادر میم - الف زن خوبی است . سمیه می گوید بابایش می گوید هر که دشمن امام خمینی است باید یا از ایران برود یا کشته شود. من می ترسم چون عمه من همیشه با مادر میم - الف حرف های ضد انقلابی می زند. من با سمیه دعوا می کنم .به او می گویم عمه من امام را دوست ندارد اما نباید کشته شود. سمیه کتاب مرا پاره می کند. من موهای سمیه را می کشم. مرا از کلاس بیرون می کنند. بابای سمیه می آید . او ریش دارد و یک عینک سیاه و یک لباس سربازی رنگ رنگ که دکمه هایش را تا بالا بسته و یک جفت پوتین سیاه بابای من هم می آید. بابای من تی شرت به تن دارد. بابای من تی شرت آستین کوتاه پوشیده. مدیر به بابا می گوید دیگر با لباس آستین کوتاه مدرسه نیاید. بابای سمیه به بابای من می گوید باید جلوی دهن مرا بگیرد. بابای من فقط نگاه اش می کند . بابای سمیه می گوید ما شهید داده ایم ..این انقلاب حق ماست

من باید خفه شوم. مامان می گوید این حرف ها به من نیامده . من باید خفه شم . ته کلاس ردیف دوم کز می کنم و تنها نقاشی می کشم . من صدای آژیر که می آید تنها می روم پناه گاه . بمباران ها ادامه پیدا می کند. مدرسه ها تعطیل می شود. شهر خالی می شود از مردم. هر روز کشته می آورند. من خوشحالم که مدرسه تعطیل است.من خوشحالم که درس نمی خوانم و مجبور نیستم دروغکی سر صف شعار بدهم و میز آخر زیر عکس امام بنشینم



بیست سال گذشته است


امروز کلاس اولی ها رفتند مدرسه. پنجره را که باز کردم همان بادی خورد توی صورتم که ماه مهر می خورد توی صورتم و من دلشوره می گرفتم. باز دلم شور می افتد. باز صدای پای بچه هایی که پا می کوبند و می گویند جانم فدای رهبر اشک ام را در می آورد. باز مقنعه های زشت ، مانتوهای بلند و گشاد و دختر بچه هایی که قرار است تا آخر راه خودشان را در این پارچه ها بپیچند... بیست سال گذشته و هنوز از صف های کلاس اولی ها صدای مرگ بر ...مرگ بر.... بلند می شود ... بیست سال گذشته است و این کلاس اولی های سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت هستند که سرنوشت شان ظاهرا خیلی با ما فرق ندارد و من حس می کنم نسل سوخته ای ها هنوز ادامه دارند


بیست سال گذشته است



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, September 05, 2008


پایین شهری ها روزه می گیرند . پایین شهری ها مجبورند روزه بگیرند . پایین شهری ها وقتی روزه می گیرند کمتر گشنه می شوند. پایین شهری ها بعد افطار پشت در خانه بالا شهری ها روزه شان را باز می کنند. پایین شهری ها یاد گرفته اند دولا شوند در سطل های جدید شهرداری . پایین شهری ها همیشه منتظرند. گفته اند منتظر باشند. گفته اند انتظار سازنده است . پایین شهری ها هر روز منتظرند . منتظر سهام عدالت ، پنجاه هزار تومن یارانه ، یا منتظرند کسی بیاید و حق شان را بگیرد


کوچه های پایین شهر کوچه یاس و بنفشه نیست ، کوچه شهید کرمی و شهید خدا دوست و... است . دیوارهای پایین شهر تبلیغ ورساچه و سامسونگ نیست ، صورت شهیدی است زیر سایه رهبری که نمی داند در شهر چه می گذرد

هنوز وقتی بوی باروت و موشک و جنگ می آید گردن های سردارهای سپاه به سمت پایین شهر می چرخد. هنوز بالای شهر روی شانه های پایین شهر زنده است و پایین شهر هنوز منتظر است
هنوز پایین شهر منتظر خبری است و کسی که بیاید تا به قول فروغ او هم مزه پپسی را بچشد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin