Thursday, May 28, 2009


نقاب



مادر می گوید تو سهم منی از بودن نقاب بر چهره. در کوچه های تفرعن، بر دیوارهای خاکستری جنوب شهر چه رنگین نقش می خورد صورت کریه تو که هر چه صداقت است به زیر سوال می برد . چه دستپا چه زل زده‌ای در قاب عکسهای شهرت! و پدر که نان را هنوز با غلط دیکته‌ می نویسد هر روز به اسم تو قسم می خورد که بیکار است و من با عکس‌های تو بادبادک می‌سازم و بچه‌های کوچه موشک ها را تا برجهای شمال شهر نشانه می گیرند . من نمیدانم چرا شهر را با تو کادو پیچ کرده‌اند، وقتی عروس تقی، کنج زندان مرگ را رنگ می‌کند؟ من نمی‌دانم چرا شهر را با تو رنگ می‌کنند وقتی همیشه پای چشم خواهرم مرضیه کبود است و زردی صورت بچه‌هایش مادر را غصه‌دار می‌کند؟ این همه رنگ در این شهر، چرا با تو رنگ می‌کنند چهره دیوارهای ما را؟ این مزرعه پاک که تو از آن دم می‌زنی کجاست که گندم را فقط سر سفره‌های تو می‌آورد؟ مادرم می‌گوید سهم ما را خدا خواهد داد، اما خدا هم رنگ صورت تو را از کبودی صورت مرضیه بیشتر دوست دارد انگار. من از سرما می‌نویسم و تو از آفتاب پاک می‌گویی. من از فقر می‌نویسم و تو از دوستی می‌گویی. من از دست‌های پینه بسته بابا می‌نویسم و تو از مهرورزی می‌گویی و من این کلمات را هرچه می‌گردم در هیچ صفحه عمرم پیدا نمی‌کنم. مادرم از ترس سوال نکیر و منکر شناسنامه‌ها را روی طاقچه کنار قرآن صف کرده‌است و می‌خواهد بعد از یک هفته توی صف شیر و نان ایستادن میان هوادارنت انگشتش را جوهری کند تا به امام جماعت مسجد نشان دهد که قیامتش را خریده. مادرم می ترسد ، می گوید آقا فرموده تو اصلح تری
من از تو بدم می‌آید اما. پسرت در کوچه‌های خاکی خانی‌آباد هیچ گاه همبازی ما نشد و دخترت مثل شیرین، زنبیل های سنگین بلند نکرد . من از تو بدم می‌آید که بابا خم می‌شود و چای جلوی میهمانهای تو می‌گذارد و من از قد قامت هر که مثل توست بیزارم که با نام خدا معامله می کنید. اما مادر این را سرنوشت می داند. تو در مصاحبه‌ات از شکم‌های گشنه ما می‌گویی اما نمی فهمی گشنگی یعنی چه . تو از بی‌خانمانی ما می گویی و از فراز برجهای دروغ هایت برای ما دست تکان می‌دهی . چه ساده است مامان که می‌خواهد برایت نامه بنویسد! من اما از تو بیزارم و مادر بزرگ پیرم که نفرین می‌فرستد به سیاست که تنها صفحه وفاتش را مهر نزده
من اما نمی گذارم کراهت کبره بسته دروغ هایت روی نام این شهر بماند، تو را این شهر فراموش خواهد کرد
پی نوشت : چقدر یک آدم می تونه وقیح باشه
پی نوشت:باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, May 24, 2009


گوسفند رو وقتی که میکشن و سرش رو میبرن دیدی؟ اونجایی که یه هو شروع میکنه به دست و پا زدن ٬ محکم ... خیلی محکم ... اونجایی که خون گردنش داره میره و اون داره دست و پا میزنه ٬‌تند و تند و تند. من همیشه اون موقع بی اراده زل میزنم به دست و پا زدنش ٬ انگار که همه چی بک گراند بشه و یه موجودی رو ببینی که داره دست و پا میزنه تا جونش (که اتفاقاً خیلی هم قرمزه و رنگ خونه) از تنش (همون گردن بریده‌ش) بره بیرون .


ولی ٬ بعد یه مدت که خونش رفت ٬ هنوز یه کم جون تو تنش مونده ... وقتی که آب میگیرن روش که خونش رو بشورن ٬ اون لحظه اولی که آب سرد رو روش میریزن ٬ یه تکون کوچیک دیگه دوباره میخوره ... یه جوری که انگار میلرزه .. یه جور لرزیدن ناگهانی که انگار میفهمه همه چیز تموم شده. میفهمه دیگه مرده. دیگه نیست. میفهمه دیگه دست و پا زدناش هم حتی تموم شده . میفهمه این آب سرد یعنی یاداوری همه‌ اون دست و پا زدنا و جون کندنا . میلرزه .. تن بدون جونش میلرزه ٬ یه کوچولو.


همین.



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, May 05, 2009



......



آنقدر حرف خالی در میان حفره های مغزم جا مانده اند که دیگر این نقطه سر خط های ممتد را که دیروز ها می نوشتم و پاره می کردم و باز از نو می آغازیدم را جایی برای تولد نیست



هنوز چند روزی نمی گذرد که دل کندم از ، که نه جان کندم از ، که نه راهی شده ام از سرزمینی به سرزمینی که آن من نیست و جای من نیست و در هیاهوی بزرگراه های طویل اش و آ سمان خراش های سر به سقف آسمان کشیده اش دنبال خاطرات آن خانه لم داده در بن بست فرهاد پلاک 223 ام


حس می کنم مکان و زمانی که در آنم چون جذام به جان خاطراتم می افتند...تنها در میان همهمه هرچه با من یکی نیست و در من نیست و مرا نمی شناسد خطوط صورت مردی را به یاد می آورم که در کوچه های خاکی بعد از ظهرهای تابستانی داغ او را دیدم

در میان همه آنچه از دست داده ای و زمان از تو گرفته است و تبدیل به یک مشت خاطره غیر قابل مصرف شده است ، تنها یک چیز می تواند تو را در هجوم بی رحم دشمنی های زمان و مکان نجات دهد و آن عشق است که به قول فروغ اگر عشق عشق باشد زمان حرف احمقانه ایست و من می گویم اگر عشق عشق باشد مکان تنها قرارداد است و مرزها تنها خط کشی های انتزاعی هر چند دور افتادگی از هر آنچه بودی آدمی را له می کند . باید آنقدر آهنین باشی که یادت نرود از کجا می آیی و برای چه می آیی


وقتی می گذاری و می گذری در میان هجمه ای که به قلبت هجوم می آورد و در میان تنهایی عظیمی که تجربه می کنی و در میان واژگانی که دیگر به زبان مادری ات هرگز به زبانشان نمی آوری خلاء غریبی می یابی که در آن دوباره متولد خواهی شد و بیشتر از پیش خودت را می یابی

به قول شریعتی
در از دست دادن همه چیز است که همه چیز می شوی
پی نوشت: شاید حساس ترین روزهای عمرم را می گذرانم
پی نوشت: به دنبال تو تمام دیوان حافظ را حفظ کرده ام در کدام بیت آن پنهان شده ای ؟









مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin