Saturday, December 30, 2006

یک نفر گفت که می آیم
وقفس های قناریها را
می برم یک جایی
که پر از عطر شقایق باشد
شایدم نه تبری بردارم
*****
بامدادان که نسیم
از تن لخت شقایق برخاست
تکه های قفسی گوشه باغ
با پر زرد قناری آمیخت
وکلاغی خندید

پ. ن ...صدام اعدام شد و من یاد نفرین های مادر آرش افتادم و مهدکودک صبا اما وقتی خواستم به مادر آرش تبریک بگویم بغضی گلویم را فشرد .بازهم ما مردمان این طرف دنیا بازی خوردیم .از جسد بی جان حتی قاتل عشق های کودکی ام دلم می گیرد.چرا خشونت ما را دچار تلذذ می کند؟!!دلم برای ابهت پوتین های سردار قادسیه سوخت. چه ناباورانه تاریخ دور می خورد . روزی دربار عباسیان و مغولان و خواجه نصیر شیعه و حکم قتل خلیفه در نمد پیچیده و امروز صدام و امریکا و پای کوبی شیعیان سرزمین بغ....بغداد
پ.ن...حماس از اعدام صدام اظهار تاسف کرد ....کارگران سرزمین من ایران ماههاست بی حقوق سر می کنند و کارمندان دولت حماس از پول نفت کودکان سرزمین من برای مرگ صدام اعلامیه ترحیم چاپ می کنند
پ.ن...شیوا را بخوانید .. شب اول قبر جمال خان را خوب وصف کرده این همسفر
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, December 27, 2006

جالبه بازی شب یلدا رو یکی از استادام باهام شروع کرد . شوکه شده بودم .اولش که برام توضیح داد من با بی پروایی گفتم استاد جان سنی از شما گذشته خوبیت نداره . گفت تو دیگه در مورد سن و سال حرف نزن که همه زندگی ات را داری با رضا شاه و محمد علی فروغی و دکتر مصدق سر می کنی . گفتم شرمنده استاد!!! بفرمایید اعتراف کنید . گفت خوب بذار اعترافاتم رواز عاشقی ام بگم و شروع کرد از اولین عشقش گفتن .خانوم سین معشوق کبیر این استاد که حتی بعد از چهل سال اسمش را که می برد آه می کشید وقتی استاد گرام ما در زندان برای مام میهن اسیر بود میره و یه شوهرپزشک خوش تیپ می کنه . اینو که استاد گفت من دیوونه گفتم ایول خانوم سین ایول.اینجا داد استاد در اومد و گفت خیلی بدی دختر. گفتم استاد به سلامتی خانوم سین....وبعد یک فال حافظ بازکردم برای دل کباب و عاشق استاد که اومد
بود آیا که درمیکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
که تلفن زنگ خورد ...صدای مسنی آنطرف خط گفت دکتر میم منم سین
این توپ رو سه نفر به زمین من انداختند اول فرزانه بزرگوار، دوم آبجی عطیه گل و سوم عاطفه خانوم عزیز
من نمی دونم از چی بگم والا به خدا ..شروع می کنم اما اگر خسته کننده بود بخونینش گناه دارم
یکم - من هم مثل کامران آنسوی دیوار عاشق پلوی دم نکشیده ام . از بچگی سر قابلمه کشیک می دادم تا مامانم دور بشه و من یک بشقاب کوچولو دستم بگیرم تا پلو بریزم توش و برم پشت مبلها یواشکی بخورم که البته کتک هم باهاش می خوردم
دویم- عاشق سفرم و از اینکه به جایی عادت کنم بیزارم . از بچگی ماهی یک بار پای سفر بابام بودم و این خصلت تا امروز ادامه داره و هر چی پول درمیارم سریع چمدانم هم بسته شده .فقط در نیمه اول سال هشتاد و پنج بنده پنج بار از مرز هوایی از ایران خارج شدم و شش سفر داخلی داشتم اما بزرگترین آرزوم سفر به اورشلیم است
سیم -اولین باری که سوار کشتی شده بودم شش سالم بود و کلی داشتم روی عرشه کیف می کردم که دیدم بابا داره با یک آقای چشم آبی حرف میزنه .آقا استاد فیزیک یکی از دانشگاههای نیویورک بود با همان خصلت های عجیب و غریب فیزیکدانها که معرف حضور همه هست..موهای سیخ سیخی و عینک ته استکانی وپیراهن ژولیده. پسر موبور و زشتی هم داشت به نام گریگوری که گیر داده بود به من ..اولین مزاحم پسر ...خوشبختانه یا بدبختانه حرف هم رو نمی فهمیدیم ... باهم روی عرشه کلی دویدیم و جیغ زدیم تا اینکه من یه درباز دیدم و دست گریگوری را گرفتم باهم رفتیم تو ....نگو اونجا یه قسمت از موتور خونه کشتی بود .در پشت سر ما بسته شد و ظلمات محض . نمی دونستم چه کنم . گریگوری هم هی یه چیزایی رو خیلی وحشیانه بلغور می کرد که من هیچی نمی فهمیدم و عصبی شده بودم . وای چه لذتی داشت چنان خوابوندم تو گوشش که واقعا فهمیدم امریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه . بعد هم که زد زیر گریه دهنش رو محکم گرفتم .خوشبختانه از صدای جیغ بنفش گریگوری دختر و پسر جوونی که بعدها فهمیدم اونجا چه می کردند سراسیمه به داد ما رسیدند و البته به داد خود...وقتی برگشتیم گریگوری لوس به باباش گفت که سیلی خورده و بابای من کلی چشم غره بهم رفت و من هم رفتم یه گوشه نشستم داد زدم مرگ بر امریکا ...تا قبل ازمرگ بابام پدر گریگوری گاه گاه زنگ می زد وهربار می گفت پروان چی میکنه بازهم می خواد به امریکا سیلی بزنه ؟
چهارم- بهترین دوست من یه یهودی ایرانی که خیلی دوستش دارم ولی کلی هم سر به سرش می ذارم اما او می دونه قصدی ندارم و همش شوخیه
پنجم-من دبستان و راهنمایی درمدرسه رفاه درس خوندم که مقر مؤتلفه اسلامی بود و دختران رهبر و رییس مجلس اسبق و تمامی سران جمهوری اسلامی اونجا بودند . ایام محرم مدیر ما عادت داشت صبحگاه زیارت عاشورا برامون بذاره . و آخر اون هم می گفت بچه ها امروز حضرت زهرا در جمع ما بودند . من حضورشون رو حس کردم . یه روز من شیشه عطری از خونه کش رفتم و وقتی زیارت عاشورا به سجده هاش رسید تمام اونو خالی کردم تو فضا . نمی دونین بعدش مدیرمون چه اشکی می ریخت و می گفت امروز کلاسها تعطیل . خانوم حضرت زهرا ما رو سر افراز کردند . بوی عطر رو نمی شنوید دختران من ...او اشک می ریخت و سالن نماز خونه پر شده بود از معلمها . بوی عطر از اطراف من ساطع می شد و همه جمع شده بودند دورم .نمی دونید چقدر اونروز بهم حال دادند که حضرت فاطمه کنار من بودند
خوب کسایی که من می خوام دعوتشون کنم
، فرشته نازنینم که سالها از وطن دوراست
حمیدرضای عزیزم که فقط میشه صداشواز دور شنید
کوهیار دبیر وسرورمون که وقتی جدی می شه خطرناک می شه
سعید خوبم که دیشب باز هم بهم گفت یه چپ رادیکاله
شیوای بزرگوار که به دوستی باهاش افتخار می کنم وچقدر خوشحالم می شناسمش
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, December 24, 2006


نمی دانم چرا می نویسم ...شاید فکر می کنم جز دیدن صحنه وزنه زدن رضازاده می شود صحنه های دیگر را هم دید و بر خود لرزید!!!! . از وقتی که عکسهای بم را بعد از سه سال می بینم فقط خوشحالم که انگشتانم فقط توان فشار روی ماشه صفحه کلید کامپیوتر م را دارند و نه چیز دیگرو گرنه روزگارم جوردیگری رقم می خورد . خوشحالم که کودک بمی به این درک رسیده است که باید بجای ساخته شدن مدرسه اش به حماس کمک مالی شود . خوشحالم که جشن انرژی هسته ای جای همه فقر ها ، نداشتن ها ، دزدی ها و مردم فریبی ها را خواهد گرفت و خوشحالم که دنیا هم از این پس تنش باید مثل تن کودکان ایرانی بلرزد وقتی که احمدی نژاد جشن هسته ای می گیرد . بچه های بمی سپاس که اعتراض نمی کنید تا دولت را در جشن هسته ای یاری کنید .شما مدرسه و بیمارستان می خواهید چه کنید وقتی پیام رسان صلح ایرانی ما پیامی جهانی دارد ....بم در این میانه دیگر کجای ارض خاکی است ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, December 20, 2006




به یلدا نشسته بود مادر و پدر انار در دهانش می گذاشت رو به پنجره ای که برف رادر قابش طرح می زد.یلدای پنجاه و نه بوی باروت می داد و سربازان که روی تخت های جنگ جان می دادند ومادر در فراخنای وجودش مرا تا امروز انسان زاده شدن صدا کرد.اولین اشک ها یلدای پنجاه و نه بود که بارید از ناوک دو چشمم و اولین فال حافظی که زدی به قدمت باغ دوچشمم یلدا شبی بود که گفتی همیشه در تاریک ترین لحظه شب روشن ترین طلوع خورشید را باید انتظار کشید

به یلدا نشسته بود مادر و پدر انار در دهانش می گذاشت روبه پنجره ای که برف را در قابش طرح میزد.اولین اشک با شیون مادر درهم پیچید و موشک به قلب بیمارستان نشست و من اشک ریختم در دالانهای بودن و ندانستم فردا اشکها این رسولان دل را به پای تو خواهم ریخت

به یلدا نشسته بود مادر و پدر انار دردهانش می گذاشت که درد پیچید در فراخنای وجودش و پروانه از پیله پر کشید تا بر شانه هایت نذر بوسه ادا کند در پروازی به سوی معبد عشق در آستانه صبحی که بر شب پیروز شد

به یلدا می نشینیم و تو دستان دلم را می گیری و زیر گوشم از انار دلت می گویی و قدمت عشقمان که سرگردانی کوچه های آدمیان را تاب نمی آورد .زیر گوشم می خوانی قصه های دیروزمان را و من آرام لمس می کنم هرم نفسهایت را که هیچ گاه دروغ نمی گوید. عشق ما کهن شراب هزار ساله ایست که پیاله پیمایان دردی کش را تاب مستی اش نیست

به یلدا می نشینم و ورق میزنم روزها و شب ها را و تورا که نوشتی برایم از عشقمان و من متولد شدم زیر خورشید پگاه بعد یلدای آغوشت

امسال عاشقانه می نویسم از یلدا و تو و فردا سرشار از تو وفردا و یلدا ...عاشقانه تو را مرور می کنم ...زیر گوشم سیبی گاز بزن تا به رقص برخیزیم دوباره زیر سقف یلدا و بوسه های ماه برپیکرهای شوریده مان تا فردا

به یلدا می نشینیم دوباره به قدمت تاریخمان هم قبیله...فراق را عمری نشاید هم پیاله


به یلدا انار دانه می کنم سر راهت در مسیر تپش های شبانه ...دور از نگاه بیگانه ...من و تو... یگانه
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, December 14, 2006

به نام همسران زندانیان سیاسی
آنشب که بابا را بردند کوچه های محله سرک کشیدند تا ته بغض مامان که او را می خواند و من که دفتر مشقم زیر لگد‌های او مبارز شد. آنشب که بابا را بردند کلاس اول تا اعدام بابا شصت و هفت بار تجدید شد و هر شب کابوس لگد های او بر پیکر مامان جا انداخت. و من از مدرسه اخراج شدم تا بقیه طیّب بمانند. در دیکته‌هایم نام پدر را تکرار کردم و مردود شدم زیر کینه معلم‌های تحقیر... قصه قصه بغضی است که سر باز کند ویران می کند زمان را و زمین را
دخترکم سارا نترس از سوز سرما که دستان مادرت با سرمای آن پاییز تا داغی تابستان کیسه های سیاه و پیراهن های بی‌صاحب عادت دارد. چهارده سالگی ام پشت درهای میله‌های بلند قد کشید سارا جان و مادر که پیر شد در کراهت هوس نگاه قاضی تا زیبایی اش به هرز نرود. مشق‌های بی سرانجام مرا تا نام پدرت برد، در همان کوچه‌ای که پدربزرگت برای همیشه رفت. عشق پیچک‌وار دست هایم را در دودست مردانه‌اش عاشق کرد و از خم کوچه تا خاوران سوگند خوردیم به عشق... و تو آمدی در ابتدای پاییزی که همیشه تلخ بود. کلاس اول تو، مشق اول تو، خط اول بابا در باران آمد تو باز بی دستهای بابا سر شد و من که باز مردی جلوی چشمانم به میله‌ها نه می گفت. من ماندم و تقدیر نسلی که سربدار اند. من ماندم و دروغهای پشت شیشه‌های فاصله. من ماندم و لبهایم که باز گزیده می شد تا اعتراض نکند، تا از تنهایی نگوید، تا از فقر شکایت نکند و بابا که در تمام شیارهای خشک لبانش عصمت من را تحسین می کرد. من ماندم و سرمای دستهای تو سارا. من ماندم و طعنه مدیر مدرسه ات که می گفت بزرگش گفته زندانی سیاسی نداریم ... که تو دختر یک خلاف کاری و شرم را می خواست از چشمانم بچیند و من غرور را روانه کردم به خشم‌هایش
می نویسم به نام عشق بر جلد سبز دفترهایت. می مانیم من و تو سارا جان. می دانم می مانیم حتی اگر هوار شود کینه‌هایشان بر سرمان. می مانیم و پدرت که سرفرازتر از هر چه سرو پا برجاست . به نام آزادی، نام زندان را از تمام لغت نامه ها پاک می کنیم. دستانت را به من بده دخترم. نترس. بانوی کوچک. پاک کن اشکها را. فردا خواهد آمد. پاک کن اشکهای بغض های فروخورده‌ات را
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, December 06, 2006


می پرسی از دانشگاه و روزمان . برایم از آن نیمکت های سبز می گویی که اولین بار ما را آنجا دیدی . برایت از پاییز های عاشقی می گویم روی همان نیمکت ها و تو از دفتر خاطراتت می گویی . می پرسی هنوز در آن روزها نفس می کشی ؟ می خواهم بگویم نه، اما صدایم خفه میشود وقتی چشمم روی صورت تک تک آنها که هو می کنند درجا میزند ...می گویم روزگار کثیفی است نازنین . می گویی نه همه چیز زیباست . می گویم دور افتاده ای از وطن زیبا می بینی آسمان را . می گویی انتظار زلزله می کشی . می گویم این خاک حتی اگر بلرزد بنای ظلم نلرزد و باز بربریت به رهبری رسد . می گویی یادش بخیر روزهای بارانی طوسی او و ما که برای او چقدر کتک خوردیم و تو را که دیدم یا ندیدمت بین بچه ها !! یادش بخیر روزهای سرد آذر هشتادو یک را . این روزها سیاست بیشتر به بساط مادربزرگ ها شبیه است و زنانی که در کوچه های بی حوصلگی غروب، روی پله های تفاخر، از شوهر هایشان می گویند .حتی بیوه زنان هنوز باور ندارند شوهر مرده اند و از فعل مضارع و مسقبل می گویند برای شبهایشان . می گویی به آینده نگاه کن . می خندم به آینده ای که تو تلفظ می کنی . باران که نزند گندم نروید . می پرسی هنوز نشسته ای روی همان نیمکت ؟ تا از روی آن بلند نشوی قله را نخواهی دید . می گویم هوا کثیف است قله را چه بنشینی و چه بر خیزی نخواهی دید . می گویی تاکی می خواهی روی این سرد مرده خاطره ورق بزنی . می گویم دفتر خبرم را ورق می زنم نه دفتر شعرهای آرمانی ام را .حتی چندشم می شود که بنویسم از برادری که برادرش را هو می کند در این وانفسای بی کسی ها و درد مشترک ها . حتی خجالت می کشم که از جمعیت بگویم و دانشجویان آرمان خواهمان !!!!. حتی خجالت می کشم ابتذال را ببینم که به روی او قهقه می زند و او اینچنین با وقار ایستاده است که چه بشود . می خواهی صدای بچه ها را بشنوی . دل خوش نکن به این سوت و کف ها . دل خوش نکن .می خواهی بشنوی سخنرانی رفیق قدیم را . می نویسم روی کاغذ کاهی های دفتر خبرم اسمت را و نگاهم می کاود جمعیت را . امروز تلخ بود برادر . تلخ تر از تمام دقایقی که آزادی به بند کشیده شد و عشقم محبوس . تلخ تر از روزی که تو برای همیشه رفتی و تلخ تر از دماوند محو شده در سرب و دود.امروز تلخ بود و سرخی پلاکاردها و شعار ها آزارم می داد . امروز تلخ بود و تو نمی دانی چقدر سرما گزنده بود . نبودی تا برایت بگویم امروز به این باور رسیدم که فردا هنوز حمالی دیروز را می کند و و انسان حمالی هر دویشان ... نمی خواهم به دروغ از امید بنویسم . چشمهایم سالهاست باز باز است حتی شبها که خواب فردا را می بیند
پی نوشت : کوهیار را حتما بخوانید
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, December 03, 2006


گفت بسپار به دست آب ، عشق های بزرگ را باید به آب سپرد ، آب جاری است و بخشنده .مادر موسی را دیدی ؟ سپرد به دست آب کودک را .بزرگ تر از موسی می خواهی عشقی برای یک زن ؟ گفت بسپار به دست سرنوشت اشک هایت را . روی دریای چشمانت طفل آرزوهایت گم نخواهد شد. گفت مادر موسی شدن سخت است اما سبد را از عروسک مرده بی عشق پر نکن که نفس های موسی شرمنده کرد امواج را

گفت اضطراب مادر موسی را دیدی وقتی می غلطید سبد بر امواج ؟ از چه بیم داری ؟ زندگی همین به آب سپردن هاست و صبور بودن ها تا آب ببخشد طفلت را به بارگاه پادشهان .گفت چشمهای تو نمی توانند نگران تر ازچشمهای مادر موسی باشند و دلت نمی تواند اندوهگین تر از دلش باشد . گفت دستهایت نمی توانند لرزان تر از دستان او باشند در به آب سپردن بود و نبودت
بسپار به دست آب ! آب بخشنده است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin