Friday, February 27, 2009





خیلی ها امشب به روح پیرمرد دعا کردن ...خیلی ها که اونو نمی شناختن

آدم هایی که شاید امشب بعد از مدت ها با لب خندون رفتن خونه

نگاهم روی دستان مرد درجا می زنه


اون یک ظرف دیگه از کیسه در میاره و می ده به یه زن فرتوت که دو تا کیسه بزرگ جعبه های دستمال کاغذی رو بین ماشین ها خرکش می کنه تا یک لقمه نون حلال دربیاره


انگار همه دنیا جمع می شه تو دست های زنی که امشب قراره برای بچه هاش بجای لالایی تلخ غذا درست کنه

صدایی می گه

وقتی تا پایان جهان نمانده


پیرمرد لبخند می زنه
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 23, 2009


وقتي رفتن ات جدي مي شه تازه مي فهمي كه چقدر ريشه داري ، تازه مي فهمي كه الكي نبوده روزهايي كه هر روز با صداي اذان از خواب پريد ي ، توي ترافيك شهر گير كردي . پشت چراغ قرمز به زمين و زمان فحش دادي . مقنعه ات رو كشيدي جلو وقتي رسيدي جلو در دانشگاه ، با مامورين گشت ارشاد بحثت شد. مسير دانشگاه رو دويدي تا برسي سر قرارت و از هيچ خط كشي به عمد رد نشدي !!! آره وقتي قصه رفتن جدي مي شه دل ات مي خواد خيابان گردي كني ، دوست داري بوي كهنه و كثيف تاكسي پيكان هاي نارنجي رو بكشي تو ريه هات . دلت هواي بوي كله پاچه حاج حسين رو مي كنه. بالاي پل هوايي مخبر الدوله دوست داري ساعت ها وايستي و موتور سيكلت ها رو تماشا كني كه ويراژ مي رن. دوست داري صورت مردم شهرت رو تو حافظه بلند مدتت ضبط كني . دوست داري ساعت ها بري دم در جاهايي كه دوست داري و زل بزني به زنگ در . به عطش ديدار دوست داري فكر كني . دوست داري تمام كتاب فروشي هاي شهر رو سر بزني . دوست داري بري بازار و به باربرها نگاه كني و با صداي گاري هاشون شعر بگي . دوست داري هر كاري اين همه سال نكردي تو روزهاي مونده انجام بدي

اما وقت تنگه ... خيلي تنگ
آدم يك جورهايي ياد مردن ميفته و صداي عزرائيل كه مي گه يالا يالا جمع كن بساطتو وقت ندارم خانوم ...دير شد
******
پي نوشت : نمايشنامه پيكر زن اثر "ماتئي ويسني يك" ترجمه "تينوش نظم جو " نشر ني را از دست ندهيد


صحنه سي ام


دورا نامه اي مي نويسد


كيت عزيز ، خوب نمي دانم از اين پس چه خواهم كرد چندين درخواست پناهندگي به سفارت هاي چندين كشور فرستاده ام ، كانادا ، استراليا، افريقاي جنوبي


امريكا را نخواستم

حال كودكم خوب است . حالا وزنش شش كيلوست

آخرين بازي كه به من زنگ زدي مي خواستي بداني چه موقعي واقعا تصميم گرفتم نگهش دارم

برايت آن لحظه را تعريف مي كنم


يك روز پس از رفتنت ،‌از اتاقم خارج شدم و در كنار درياچه قدم زدم ، قدم مي زدم و به درياچه ودرختان نگاه مي كردم....و ناگهان چشمم به نوشته يي خورد كه روي يك درختي چسبيده بود و نظرم را جلب كرد . نزديك شدم و نوشته را خواندم :"‌به اطلاع تان مي رسانيم كه اين درخت يك درخت مرده است . بين دوم تا هشت آوريل اين درخت بريده مي شود و به جايش ، براي شادي و خوشنودي شما ، بلافاصله نونهال جواني كاشته مي شود "‌


امضا : خدمات رساني پارك ها و باغ هاي شهر

اين نوشته را يك بار ، دوبار ، چندين بار خواندم و در آن لحظه تصميم گرفتم بچه ام را نگه دارم


مي بوسمت


دورا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, February 20, 2009

آدم وقتی می خوره زمین باید بلند شه
وگرنه میمیره با چشم های باز
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 16, 2009



لیلا ملک محمدی : گروهي از نقاشان و عکاسان، پنج‌‌شنبه يکم اسفند در گالري طراحان آزاد دور هم جمع مي‌شوند و تعدادي از آثار خود را به نفع شهرام شيدايي به فروش مي‌گذارند. اردشير رستمي و حسن سربخشيان امروز براي به نمايش گذاشتن آثارشان اعلام آمادگي کرده‌اند. از هنرمندان ديگري که در اين نمايشگاه حضور خواهندداشت مي‌توانم رضا هدايت، وحید چمانی، احمد خلیلی‌فر، بهرام دبیری، لی‌لی درخشانی، مهدی سحابی، رزیتا شرف‌جهان، عربعلی شروه، کیوان عسگری، نصرالله کسراییان، معصومه مظفری، حسن موریذی‌نژاد، احمد وکیلی، علي اتحاد، معصومه بختياري، علي ذاکري و ترانه صادقيان را نام ببرم. حميد خندان، خواننده پاپ نيز تصميم دارد تعدادي از آلبوم‌هاي خود را با امضاي خود به نفع شيدايي به فروش برساند. در گردهمايي روز پنج‌شنبه قرار است کتاب‌هاي شيدايي با امضاي شاعر به فروش برسد.
اشخاصي که شعرهاي شيدايي را خوانده‌اند يا نخوانده‌اند ولي مي‌دانند که او شاعر است مي‌توانند براي کمک به اين شاعر روز يادشده از ساعت 14 تا 21 به گالری طراحان آزاد واقع در انتهای فتحی شقاقی، میدان سلماس، پلاک پنج مراجعه کنند
شهرام شيدايي زير تيغ جراحي ست http://www.omidnews.ir/d_1387.asp?id=60118
مدير انتشارات کلاغ سفيد: نويسنده در ايران حق بيمارشدن ندارد http://omidnews.ir/d_1387.asp?id=60156
مجيد تيموري: سال‌ها بايد بگذرد تا کسي مثل شيدايي بيايد http://omidnews.ir/dindex.asp?id=38411
اعلام آمادگي اردشير رستمي، حسن سربخشيان و حميد خندان براي فروش آثارشان به نفع شيدايي http://omidnews.ir/dindex.asp?id=38420
رزيتا شرف‌جهان: حمايت از هنرمند کار مسوولان فرهنگي‌ست http://www.omidnews.ir/dindex.asp?id=38434
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, February 14, 2009

!!!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, February 11, 2009


حسني نگو يه دسته گل


حسني نگو بلا بگو

تنبل تنبلا بگو

موي بلند

روي سياه

ناخن دراز واه واه واه

......

پي نوشت :‌اين همان شعر معروف منوچهر احترامي ، شاعر و طنز پرداز است كه امروز دار فاني را وداع گفت ، شاعر شعري كه توسط دويست و هشتاد ناشر غيرقانوني سال هاست به چاپ مي رسد و همه بچه هاي هم سن وسال من آن را به ياد دارند.قصه حسني قصه ظهرهاي داغ تابستان بود كه مادرها سعي مي كردند بچه هاي خود را خواب كنند. قصه معرکه گیری بچه ها برای بزرگ تر ها ، قصه نسلی که نه خیلی مدرن نشده بود تا هر روز یک کارتون جدید ببیند
منوچهر احترامي شاعر اين شعر زيبا و پر از آهنگ خاطره اي را از خود به جاي گذاشت كه تا هميشه براي كودكان اين سرزمين ماندگار خواهد ماند، خاطره ای که در آن حسنی قهرمان داستان دوست تک تک بچه های ایرانی شد


پي نوشت : حسني قصه ما ديگر در ده شلمرود تنها نيست، از وقتي كه ايرانيان آنرا نسل اندر نسل به كودكانشان مي آموزند و تا زمانی که زبان فارسی زنده است حسنی هم تنها نخواهد ماند

پي نوشت : آهنگ حسني نگو يه دسته گل را اينجا بشنويد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 09, 2009




بهمن ماهی که هیچ وقت دوست اش نداشتم


مدرسه رفاه ، جایی که من دوران دبستانم رو اونجا گذروندم همون جایی بود که آیت الله خمینی یک راست از بهشت زهرا به اونجا رفت و برای ده روز اونجا اقامت داشت ، شورای انقلاب جلسات شون رو اونجا تشکیل می دادند و بازدید های مردمی البته در مدرسه کناری یعنی مدرسه علوی صورت می پذیرفت .این مدرسه همون جاییه که پشت بام هاش جای اعدام سران حکومت شاه بود... جایی که قرار بود توش درس عشق یاد بدن اما همیشه بوی خون می داد ... یکی از کلاس ها در این مدرسه مشهور بود به اتاق امام که غالبا بچه های کلاس چهارم ب در اون درس می خوندن و از خوش شانسی های هر دانش آموزی البته این بود که سال چهارم قرعه به نام اش بیفتد و کلاس چهارم ب بیفتد. این کلاس در مدرسه ما حکم کعبه را داشت در شبه جزیره عربستان. معلم ها می گفتند باید با وضو وارد کلاس بشویم. می گفتند اینجا عطر نفس امام خمینی جاری است و نباید آن را با بدی ها و پلیدی ها آلوده کنیم


روز اول مهرکلاس چهارم در حالی که همه این پا و آن پا می کردیم و منتظر بودیم ببینیم کدام کلاس نصیب ما می شود صدای ناظم در بلندگو اسامی را تند تند می خواند... کلاس چهارم الف پر شد و نوبت چهارم ب بود ....اینجا بود که ناظم مکثی کرد و آرام گفت: خوشا به سعادت بچه هایی که در این کلاس درس خواهند خواند... بدانید اگر خوب باشید خوبی تان دو برابر و اگر بد باشید بدی تان دو برابر نوشته خواهد شد . این کلاس جای مقدسی است...من که سر به هوا بودم و اصولا به این چیزها فکر نمی کردم صدای هیاهوی بچه ها را می شنیدم که مدام خدا خدا می کردند چهارم ب ، کلاس آیت الله خمینی نصیب شان بشود .. در این میان صدای ناظم در بلندگو پیچید : پروانه وحیدمنش . من که لب باغچه نشسته بودم و داشتم با یک کرم خاکی بازی می کردم مضطرب از جایم پریدم و باز فکر کردم کار بدی از من سر زده و باید پاسخ گو باشم. فکر نمی کردم درهای اقبال به روی من باز شده و من بهشتی شده ام... ناظم گفت: خوشا به اقبالت دختر ... حالا که در این کلاس افتادی قول بده دختر خوبی باشی ، شیطنت نکنی ، با کرم ها بازی نکنی ، بلند نخندی ، نمازت را با وضو بخوانی !!! و یک سرباز کوچک خمینی کبیر باشی

همه بچه ها خندیدند و من که هنوز کرم کوچک روی کاغذ سفید دفترم وول می زد و التماس می کرد ولش کنم برود به دنبال زندگی اش گفتم چشم


وارد کلاس که شدیم معلم گفت

سلام خمینی کبیر ، ما آمده ایم تا در جایی که تو فرمان انقلاب اسلامی ات را صادر کردی درس بخوانیم و می دانیم امسال سال خوبی برای ما خواهد بود


نیمکت آخر جای من بود

روی تخته با گچ زرد نوشته بودند : به کلاس امام خمینی خوش آمدید

ما دیگر بچه های چهارم ب نبودیم، اصولا بچه های خمینی بودیم

یادم نمی رود که یک روز پای تخته عکس یک مرغ چاق کشیدم و چند تا جوجه به دنبالش ...معلم که آمد کار مرا توهینی آشکار به کلاس اما م دانست. من یک ساعت از کلاس اخراج شدم و نفهمیدم ربط مرغ شکم گنده من که جوجه هایش پشت اش ردیف راه می رفتند با توهین به امام چه بود

علی ای حال بهمن ماه که آمد کلاس ما را از نیمکت خالی کردند.. دور تا دور کلاس را پتو انداختند و پشتی گذاشتند و جای نشستن خمینی را هم با عکس او پر کردند

بازدید ها شروع شد ...از کلاس های دیگر ، از مدرسه های دیگر ، از آموزش و پروش... برای من همیشه سوال بود که این کلاس چه چیزی دارد که اینهمه بازدید از آن صورت می گیرد... خیلی از بزرگ تر ها که می آمدند اشک می ریختند ..ما هم مسئول پخش شیرینی و نقل بودیم... واقعا همه جو گیر بودند که خمینی در آن کلاس است . ما هم که 10 روز در بدر بودیم هر روز مهمان یک کلاس دیگر واقعا خسته شده بودیم


یک روز عصر که به خانه آمدم عمه فروغ ام خانه ما بود و من برایش از خاطرات این چند روز گفتم. او هم گفت برو از مدیرتان بپرس مهندس بازرگان کجا می نشستند در این اتاق ؟ گفت بپرس چرا از او اسمی نمی آورید؟


چشمتان روز بد نبیند ما رفتیم مدرسه . درست روزی بود که رئیس آموزش و پرورش منطقه دوازده آمده بود بازدید و من هم باید به او نقل تعارف می کردم ... کاملا مثل خنگ ها رفتم جلو و در حالی که مدیرمان خوش و بش گرمی با رئیس آموزش و پرورش می کرد گفتم : ببخشید خانم عرب زاده ، شما می دانید مهندس بازرگان در این اتاق کجا می نشستند؟


اینجا بود که مدیرمان رنگ اش سرخ مایل به بنفش شد ... سکوت بر اتاق حکم فرما شد . رئیس آموزش و پرورش گفت : دختر جان این حرف ها را از کجا یاد گرفتی ؟ مهندس بازرگان را چکار داری ؟ این انقلاب یک اسم بیشتر ندارد و آن امام خمینی است


رئیس آموزش و پرورش رفت اما مدیر بداخلاق یک ساعت در دفتر داد می کشید ... مادرم را مدرسه خواستند ، خواستند اخراجم کنند، انضباطم 17 شد و تا یادم می آید از آن کلاس کذایی متنفرم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, February 08, 2009

تنها این فراموش شده گان اند که فراموش کننده گان را هرگز فراموش نمی کنند


نوشته شده توسط یحیی جوان عاشق و دربدر افغان

دیوار کارگاه دوخت لباس های زیر زنانه ، باقر شهر تهران ، محل زندگی تعداد زیادی از مهاجرین افغان

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, February 06, 2009


1

میدان را دور می زنم. فکر می کنم به تک تک ماشین هایی که دور میدان را با من می زنند. هر کس برای کاری آمده است و دغدغه ای دارد. هرکس این مدور را که می چرخد به چیزی فکر می کند

آدم ها سوال های بزرگ زندگی من اند. هر کس به چیزی دل خوش کرده تا چند صباحی زندگی را چون شاگردی معمولی فقط پاس کند

بعضی اما همیشه به بهترین بودن فکر می کنند

میدان را دور می زنم. نگاهم روی ماشینی که در حاشیه میدان توقف کرده و فلاشرمی زند صامت می ماند

من نیز به دنبال کسی میدان را دور می زنم

2

به خطوط صورتم در آینه نگاه می کنم ، به چهل سالگی ام فکر می کنم . وقتی به پایان جهان نمانده است ، با این حال لذت زندگی به همین گذشت زمان است

او را مقابل خود می یابم ، تکیده شده ایم هر دو در این روزها که نه مجال ماندنی هست و نه توان رفتنی ...عشق اما هرگز در حوالی ما غروب نمی کند

پوسخند می زنم به روزهای رفته و دست های خالی ام

3


صدای هیاهوی پسر بچه های 14 - 15 ساله در خیابان پیچیده است. پارک کرده ام ماشین را و نشسته ام پشت فرمان و باز نگاه می کنم به آدم هایی که می آیند و می روند . مدرسه ای تعطیل شده .در صدایی که با موسیقی محزون ماشین مخلوط می شود از پشت نیمکت های چوبی دبستان تا روزی که عاشق شدم سرک می کشم ... روی پنجه های پاهایم که می ایستم خودم را در چهل سالگی ام می بینم که باد در گیسوان جو گندمی اش پیچیده ...پدر و پسری از کنار ماشین رد می شوند و با هم حرف می زنند

سرم را روی فرمان ماشین می گذارم و صدای موسیقی را بلند تر می کنم


4


در اتوبان های تهران با سرعت می رانم ... به آدم های دور و برم فکر می کنم .به پدر و پسری که با هم حرف می زدند. به جای خالی او روی صندلی کناری ماشین

ترمز که می کنم پدر همان پسر در آینه عمیق نگاهم می کند

میدان را دور می زنم

ماشینی کنار میدان فلاشر نمی زند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 02, 2009

آیت الله خمینی : انقلاب ما انفجار نور بود

خالد مشعل : دست در دست‌ مردم ايران در قدس نماز خواهيم خواند

یک روز نه چندان دور ،در همین خیابان های اطراف بهارستان بلوایی بود... خیلی دور نبود، خیلی دور نیست اما انگار قرنی براین سرزمین گذشته بود ، قرنی که در سی سالگی صد ساله شد

خیلی دور نیست .. دور نیست از وقتی که مسلمان و کمونیست ، ملی گرا و غیر مسلمان باهم ریخته بودند در خیابان و قرار شده بود همه حق برابر داشته باشند و کمونیست ها هم در بیان مواضع آزاد باشند....خیلی طول نکشید که قصه مدینه فاضله ختم شد به ولایت یک فقیه که برای اداره مملکت فتوای دینی می داد ، فقیهی که یک روز قرار بود در قم بماند اما پایتخت نشین شد
آن روزها قرار بود راه قدس از کربلا بگذرد ... این شعار آنقدرجدی بود که تا هشت سال بعد مردم به باور این شعار به جبهه ها رفتند و در آرزوی رسیدن به قبله اول مسلمانان جوان های خیابان های جنوب شهر را گذاشتند جلوی تانک

از جوان های مسند نشین ها اما از سوئیس خبرمی آوردند

راه قدس قراربود از کربلا بگذرد اما آخر سر همه قصه های تاریخی که به یک جام زهر ختم می شود آتش بس شد و کربلا و قدس هیچ وقت به هم نرسیدند


دنیا تند و سریع به جلو می رفت . شیخ نشینان خلیج فارس که به زودی خلیج عربی شد در غیبت همسایه مدینه فاضله شان ثروتمند شدند ، دختران ایرانی را چون اسرای فتح قادسیه برای فروش به امارات بردند . مدینه فاضله در باورهای هزار و چهار صد سال قبل شاخ و برگ گرفت. مدینه فاضله ام القری جهان اسلام شد و رهبر شیعی آن رهبر مسلمانان سنی جهان لقب گرفت، عنوانی که از مرزهای مدینه فاضله آنسو تر شنیده نشد


فقر دامن شهر را گرفته بود ، جنگ چهره مدینه فاضله را خاکستر مالی کرده بود ، قرار بود مدینه فاضله از رنگ تهی شود و به بی رنگی برسد... مدینه فاضله زنی کولی بود که چادر به سر هر چه زشتی را در زیر نقاب پنهان کرده بود


شهر همیشه بوی خون می داد و شعار های انقلابی تمامی نداشت


کودکان گرسنه دست فروشی می کردند ... زنان شوی مرده نجابت خود را در طبقی خالی فریاد می زدند ...مردان غیرت را در آخرین حرام خوری خود بالا آورده بودند ... ریش ها شبیه هیزم های آتش جهنم بود که از چانه مسند نشینان گر می گرفت

ریا زیر چادر و نقاب طفل حرام زاده عفت می زایید

شهر بوی مردار می داد و صدای بوی گل سوسن و یاسمن در کوچه ها پیچیده بود


مرد کرد فقیری به پزشکان التماس می کرد که دخترک شش ساله اش در آستانه مرگ است و پولی در دست ندارد ...پزشکان صدای ناله او را نشنیده می گرفتند و صدای تلویزیون را بلند می کردند . رئیس بیمارستان شان به دانشگاه تهران رفته بود تا به خالد مشعل اعلام کند کودکان فلسطینی را رایگان درمان خواهد کرد

خالد مشعل در دانشگاه تهران سر فرازانه در میان هیاهو آواز در داده بود که

دست در دست‌ مردم ايران در قدس نماز خواهيم خواند


بوی نفت می آمد


شعله های آتش شهر را گرفته بود

به راستی انقلاب ما انفجار نور بود

پی نوشت: امروز که از روزنامه به خانه بر می گشتم ، پیرمردی کرد در تاکسی نشسته بود ، با موبایلش آرام حرف می زد و اشک می ریخت. گویا دخترک شش ساله اش سرطان داشت و شیمی درمانی داشت...او به دکتر التماس می کرد که پول ندارد و فقط توانسته است یک میلیون جور کند و دکتر گوشی را قطع کرد
پیرمرد تمام مسیر را اشک می ریخت و من به پرچم های انقلابی نگاه می کردم که در باد می رقصیدند
سی امین سالگرد انقلاب خجسته باد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin