Tuesday, October 30, 2007


مرا به خود مگذار طلايه دار خوشه هاي گندم زار نگاه من



مرا به خود مگذار در اين خيال خفته در دهليزي خانه



كه هر بار كه از را ه مي رسي



زنگ ها به صدا در مي آيند و جوجه ها به آواز



مرا به خود مگذار ، و آن نگاه وحشي سركش را



كه هرشب از سقف به عرياني روحم خيره خيره نگاه مي كند



و يك بغل سوال بي جواب را روي گونه هايم حك مي كند



مرا به خود مگذار در اين خيابان هاي طويل بي هيچ اميدي به رفتن و رسيدن



كه هيچ زني از آن نمي گذرد و هيچ درختي در مسيرمان نيست



مرا به خود مگذار در اين حواشي خالي



كه بي تو بودن ر ايوسف در خواب هايش تعبير نخواهد كرد



و هيچ يعقوبي بر اين فراق نخواهد گريست




كه سارا و هاجر هر دو يك قصه اند از جنس نگاه تو ابراهيم



و ادر اين قصه اسحاق و اسماعيل از يك رحم انسان مي شوند



و مريم بر دروازه هاي اورشليم براي اين گناه مان قباي عصمت مي بافد



و عيسي تبر به دست مي گيرد تا گردن مجرمان بزند



و تو تكرار يك حادثه اي درون من



كه به تماشاي خويش بر خاسته اي در ناوك ناوك نگاه خيس
و اين اولين فصل عاشقي توست



و موسي و محمد در چهل سالگي به رسالت رسيدند



پی نوشت: مرگ قیصر استادم ، اینک باز مرثیه ایست بر رویای انسان بودن و انسان زیستن ...افسوس افسوس که این کاروان راغم ساربان است . بغض است که می خواهد بیاید و جاری شود






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, October 15, 2007


حضرت اجل اعظم معظم

قبول تقصير نماييد كه كار كمي به تاخير افتاد . پوتين ها به پاي عيالمان گشاد بود سكندري خورد و مرد. اما اين باعث نشد ما قصور خدمت نماييم و اراجيف را ضبط ننماييم


اين كمترين را ماموريت بود كه در اخبار روز ملل متمدنه تورقي كنيم و من باب سفر اين چشم آبي كوته قامت نعلين صفت چند خطي به استحضار برسانيم. ما را جز تنوير افكار و رفع خرافات هنري نيست. قريحه مان جريحه دار شد امروز وقتي در شوارع شهر بوي ودكاي روسي پيچيده بود و از حرم عبدالعظيم آخوند جماعت رو به تهران داشتند

كاريكاتوري در نشريه پانچ مورخ دوم اكتبر 1907 ميلادي درج گرديده كه به خوبي مي تواند اشكمان را در آورد. در اين كاريكاتور بريتانيا شير و روس خرس در حالي نشان داده مي شوند كه سرگرم كوبيدن و خرد كردن يك گربه بد شانس ايراني هستند و شير مي گويد شما مي توانيد با سر آن بازي كنيد و من مي توانم با دم آن و هر دومي توانيم كمر نازكش را نوازش كنيم .در حالي كه گربه بدبخت ناله مي كند كه من به خاطر نمي آورم در اين مورد با من مشورت شده باشد

زير زيركي ديديم عيالمان شعر مي خواند و پلو آبكش مي كند گوش تيز نموديم ببينيم كدام جفنگي را امروز از زن همسايه ياد گرفته ديديم مي خواند


تا كله شيخنا ملنگ است

تا در دل ما غبار و زنگ است

تا پير دليل مست و منگ است

تا رشته به دست اين دبنگ است

اين قافله تا به حشر لنگ است

جسارت نباشد اما بسكه لطيف بود طبع اين بانوي قلم به دست به ياد روح پر فتوحش اين اشعار را اينجا آوردم

به عيالمان گفتيم كه پوتين هايش را بپوشد شب چند قدمي بزنيم و شعركي بخوانيم . بانو ميل گلستان داشت .پوتين ها به پايش گشاد بودند و لخ لخ مي كردند. چاره اي نبود همان گالش هاي سابق سرخ بستر سياه منظرش را پوشيد . در گلستان نظرمان به چهره بي بديل شيخ محمود گرمساري افتاد . نگاه دله اي داشت به زن خوش منظر ما. عيال بد جوري به شعر خواني افتاده بود . گفتم زن اين وقت شب دل ات هواي بلندي هاي ولنجك كرده است اينگونه در بوق و كرنا اشعار عشقي مي خواني. چيزي نگفت و باز خواند . هنوز مي ترسيم جمال محمود شاعرش كرده بود


خدايا تا به كي ساكت نشينم

من اينها جمله از چشم تو بينم

تو اين ملا و آخوند آفريدي

تو توي چرت ما مردم دويدي

خداوندا مگر بيكار بودي

كه خلق مار در بستان نمودي

بيا از گردن ما زنگ وا كن

ز زير بار خر ملا رها كن


از اصل دستور خارج شديم. شب باز گشتيم . عيال همچنان پوتين ها را به پا مي كرد و جلوي آينه قرمي داد و ما ترس برمان داشته بود كه بخواهد از فردا شعر بخواند و پوتين بپوشد و از آزادي نسا بگويد . سرفه كرديم برود آبي بياورد تا از روبرو جمال بي مثالش را ببينيم. رفت از مطبخ آبي بياورد با سر به زمين خورد و مرد . خيالمان راحت شد شيخ محمود ديگر نمي توانست زن مارا ديد بزند .پوتين ها به پاي عيالمان الحق گشاد بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, October 12, 2007


هورتي كشيد چاي را و باز طبق معمول سيگاري روشن كرد. اين بار داستان داستان مردي بود كه پلنگي در شكارش بود. مرد مي دويد و پلنگ از پي او .به سراشيبي دره رسيد و لغزيد به دامان آن . نعره پلنگ از بلندي ته دلش را خالي كرد و خاشاكي كه دستاويز او شد تا به ته دره سقوط نكند از جا تكاني خورد. چسبيده بود دو دستي به خار گاهي نگاه بر پلنگ داشت و گاهي نگاه برتمساح هايي كه در مرداب پاي دره دهان گشوده به او چشم دوخته بودند. سيگار را بين دو لب گذاشت و پكي غليظ زد به زردي حلقوي اش. مرد و حشت زده باز به خاشاك نگاه مي كرد . دو موش يكي سپيد و ديگري سياه به جويدن ريشه خار مشغول بودند. ترسي عميق به جانش افتاد. يك دندان موش سپيد يك دندان موش سياه و زندگي كه به مرگ سلام مي داد

چشم از موش برداشت . پلنگ خيز برداشته بود براي شكارش . تمساح ها دهان گشوده بودند برايش. به توت فرنگي سرخي نگاهش افتاد كه كنار دستش روييده بود. دستي دراز كرد و آن را چيد و قصه تمام شد


پي نوشت اول


آدرس سايت مهر ايرانيان



پي نوشت دوم


روز چهارشنبه بود كه حس كردم دور و برم دوست هاي زيادي دارم كه در عين دوري بسيار نزديك اند به من. آيداي عزيز را بخوانيد با دل نوشته اش در مورد فرشته هاي كوچولو
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, October 09, 2007


يك ضرب المثل انگليسي مي گه
وقتي كه مي توني اگر نخواي
وقتي بخواي نمي توني
فكر كنم گاهي بعضي آدم ها لازمه اينو بدونن . آدمهايي كه هميشه فكر مي كنن آس ها تو دستشونه و برنده بازين
همين

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, October 07, 2007


اي بابا دل خوش سيري چند؟ اين جماعت همه آمده اند خودي نشان بدهند ، شده اي پله هاي ترقي آدم ها و بعد ناگهان مي بيني اي دل غافل نردبام چه ارتفاع حقيري دارد


من اما به بند رخت نگاه مي كردم . او پكي به سيگارش زد و پرده را كناري كشيد و گفت پشت ديوارهايي كه تو خود را محصور كرده اي زندگي جريان دارد. گفتم گيره هاي بند رخت را ببين .من گيره ام . پوسخندي زد و گفت عرضه داري كاري كن كه هر رختي كه سنگيني كرد خلاصش كني روي خاكي باغچه . اين شجاعت را اگر داشته باشي گيره بودن هم خود فصلي است. پرده را كشيد. گفت ذهن ات به غبار روبي احتياج دارد . گفتم نگاه كن چه راحت مي خندند؟ من امروز گريستم وقتي مهدي هشت ساله دفتري نداشت تا بنويسد و نيلم و شكوفه از سيلي هاي پدرشان مي گفتند كه به زور سر چهارراه فال حافظ دست شان مي دهد .من گريستم وقتي زهرا از درد بي خانماني گفت و ديدم هياهوي طبل هاي توخالي هر لحظه بلند تر مي شود . ديدم كه پول كودكان شهر افطاري شكم هاي دريده مي شود. ديدم .حالا شايد باز رجز خواني ام را به سخره بگيري.من اما نمي توانم چشم ببندم و با هر فشار هرزه دستي فرياد بزنم آه من بسيار خوشبختم
پي نوشت: مراسم روز جهاني كودك آمفي تئاتر پارك لاله ساعت چهار روز شانزدهم مهر ماه
كودكي ما را به ما باز گردانيد
ما انسانيم
قرباني تبعيض هاي اقتصادي ، سياسي ، فرهنگي ، مذهبي
ما انسانيم
وحقي برابرباهمه انسانها مي خواهيم
فرصتي براي كودكي و زندگي
جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, October 03, 2007


وطن


دنبال بيت خلا مي گشت و مدام با انگشت سبابه اش روي ديوار سبز رنگ كدر روبرويش طرحي مي زد. انگار يك بيماري مزمن به جانش افتاده بود. مثل ديوانه ها همه ديوارها را خط مي كشيد و هيچ كس در بيمارستان به آن بزرگي چيزي به او نمي گفت .رئيس بيمارستان بارها آمده بود تا اخطار بدهد اما هربار جلوي او كه رسيده بود گلدان ، ليوان، تلفن يا هرچيزي كه دم دست اش بود به سوي اش پرتاب مي كرد و تمام فحش هاي ناموسي را كه حتي بچه هاي تير دوقلو از تلفظ اش عاجز بودند به صريح ترين كلماتي نثار او . نيمه شب سرم بيمارها را از دست شان جدا مي كرد، علاقه خاصي به پاره كردن كيسه سوند داشت . وقتي بوي شاش بخش را پر مي كرد صداي فرياد يكي از بيمارها، پرستارها و مستخدمين را خبر مي كرد ولي او آسوده روي تخت اش دراز كشيده بود و داشت كتاب مي خواند و در اين حال همه انتظار يك اتفاق جديد را مي كشيدند.گاهي هم لخ لخ دمپايي شتري رنگش روي كفپوش هاي بخش خبر از يك اتفاق هولناك بود.عادت داشت روي صندلي رييس بخش برود و براي همه بيمارها سخنراني كند. خبر مثل برق در بخش ها مي پيچيد. گاهي جنون وار خود را به بخش زنان مي رساند و خبر از پيغمبري اش مي داد . مي گفت وظيفه دارد با زن ها بخش حرف بزند. زانان زاوو جيغ و فرياد كنان خودشان را پشت هر پناه گاهي پنهان مي كردند و او زير گوش بچه ها چند واژه عربي غليظ مي خواند . علاقه داشت روبه پنجره هاي مسجد بايستد و موشك هاي كاغذي اش را آزمايش كند . هميشه خدا هم موشك هايش توي زنبيل زني يا كالسكه بچه اي كه در پياده رو در گذر بودند سقوط مي كرد و آن روز عمليات بي نتيجه مي ماند.اما او دوست داشت براي همه بگويد كه تمام موش ها و گربه هاي شهر را نابود خواهد كرد. همه مريض ها ي بخش موشك بازي اش را پشت شيشه ها نگاه مي كردند . گاهي رو به آي سي يو مي كرد و فحش مي داد . گاه هم شيشه هاي بخش را جيرينگ جيرنگ مي شكست

همه درمانده بودند. عاصي تر از همه مردي بود كه خود او را به اين بيمارستان آورده بود. پيرمرد تلخ بي رحمي كه مي گفت روزي براي كنترل بيمارها نياز داشت يك پاسبان بگذارد بالاي سرشان .مي گفت زيادي پر رو شده بودند و بايد كنترل شان مي كرد. همان روز كه همه مريض هاي بخش جلوي در اتاق او صف كشيدند و سيني غذاها را پرت كردند روي كف راهرو زنجير را به پاي همه شان بست .كليد را داد دست او كه مثل يك آيه نازل شده هميشه مقدس بود . يادش نبود كه اين كز كرده مغموم سيه پوش هماني است كه روزي تمام آسايش را از همه خواهد گرفت . كليد را به دست او داد ...او دنبال بيت خلا مي گشت
پي نوشت پي نوشت ها : يكشنبه پانزدهم مهرماه ساعت پنج در گالري نيكول فريدني منتظريم تا با حضورتان اولين تجربه هاي تصويري سيزده كودك هشت تا ده سال را از دريچه دوربين هايشان ببينيد. اين نمايشگاه عكس حاصل سه ماه آموزش عكاسي حسن سربخشيان با اين كودكان است. يكشنبه روزي است كه شايد براي ماتنها يك روز باشد اما براي كودكان تحت تكفل موسسه مهر راقم يك اتفاق مهم است
آدرس : خيابان مطهري ، بعد از خيابان مفتح ، خيابان اكبري ، كوچه آزادي ، شماره 31 /تلفن 88748343

پي نوشت: در پاسخ به خواست دوستانم لاله ، فرزانه و عطيه در سوال شان در مورد وطن
پي نوشت: گفت سمفوني پنجم بتهون را گوش كن. وقتي گوش مي كني آنرا بنويس . هر كلمه اي كه به ذهنت رسيد را روي كاغذ بياور. مي خواهم بدانم چگونه آن را مي فهمي...در فكر بودم كه حالا كي حوصله دارد برود بتهون بخرد ...داشتم پست آخر را مي نوشتم كه نگاهم به سي دي هاي روي ميزم افتاد . يك سال است اين سي دي روي ميز من ايستاده به بقيه سي دي ها تكيه داده و من حتي روي جلدش را نخوانده بودم...برش داشتم و به صورت جدي بتهون نگاه كردم .او انگار خشمگين مي خواست حاليم كند كه چقدر گم شده ام اين روزها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin