Thursday, April 30, 2009



مردانی بر روی پشت بام کاخ سفید ، صدمین روز ریاست جمهوری اوباما

April 29,2009



اوباما صد روزه شد....دلارا اعدام شد


صد روز پیش بود که اوباما در میان یاس و ناامیدی مردمی که هر گاه مایوس می شوند امیدشان برای تغییر دوبرابر می شود به ریاست جمهوری برگزیده شد


این صد روز با آغاز بحران بزرگ اقتصادی همر اه بود و پایان این صد روز که قرار بود اوباما با خبرنگارن روبرو شود آنفلونزای خوکی وارد نیویورک شد. حالا حرف هر امریکا یی آنفولزاست و ترس از گرفتن اش . حس می کنم که این مردم مدام با یک خبر برجسته و حساس سرگرم می شن تا خبر بعدی برسه . غالب خبرها باید یک جوری زندگی امریکایی رو تهدید کنه ، در عین حال زندگی امریکایی در جریانه ....برای خارجی و توریستی مثل من که از جایی مثل ایران به اینجا اومدم بحران اقتصادی اصلا محسوس نیست. آدم ها مدام در حال خریدند. همه چیز در لوکس ترین شکل خودشه . اینجاست که وقتی یک مدرسه ابتدایی تعطیل می شه من قاطی می کنم و باز حالم بد می شه .....یاد شاگردهای افغانیم می افتم که یخمک های بد طعم پنجاه تومانی برایشان خوشمزه ترین خوردنی دنیا بود. یاد دست های کبره بسته نیلوفر می افتم.یاد مرتضی که کنارریل قطار خفه اش کردند و کک هیچ کس هم نگزید
حس غریبیه و من مدام بین اینهمه تضاد گیج می زنم


خزانه داری امریکا، یک روز قبل از روز کارگر

همین الان خوندم که دلارا اعدام شد... نمی تونم دیگه بنویسم. همه رنگ های نقاشی های دلارا مثه یه تابلو بزرگ جلو چشممه
نوشتن با شه برای وقتی که دل و دمغی بود....حالا که پیکر دلارا مثه آونگ یه ساعت قدیمی جلو چشممه و آزارم می ده
حالا که همه جا دروازه های مرگ جلو ما باز می شن
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, April 27, 2009

سه روز می شود که چشم باز می کنم و دیگر تصاویر سابق را نمی بینم... هیچ چیز شبیه قبل نیست. سکوت عجیبی در این کوچه که غالب خانه هایش را دانشجویان اجاره کرده اند حکم فرماست. دیگر صدای مدرسه پشت خانه مان نمی آید که هر صبح ، سر هفت و نیم بچه های قد و نیم قد با هم می خواندند
مهدی بیا ، بیا بیا ...یاابن زهرا بیا بیا
دیگر منتظر صدای اس ام اس هایی نیسیتم که هر روز صبح با صدا یش دلم قرص می شد که حالش خوب است.دیگر هیچ گشت ارشادی در خیابان های ا ین شهر نیست تا راهی میادین اصلی شود
دیگر در بالکن آن شیرینی فروشی ارمنی نمی نشینم و با طمع به شیرینی ها نگاه نمی کنم و دستانم سرگردان نمی مانند روبروی اوکه همه هستی ام بود
نشسته ام در اتاقی که روبرویم یک قاب عکس است، شاید تنها داراییم در جایی به نام ایالات متحده امریکا
پی نوشت
نه ریرا جان، نامه ام باید کوتاه باشد ،ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه ،از نو برایت می نویسم : حال همه ما خوب است،اما ...توباور مکن






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, April 04, 2009


ما هستیم



خیلی حرف جدیدی نمانده . حرف ها را زده اند و رفته اند. انگار کتاب ها خالی اند. خطوط یک مشت واژه تکراری اند که در کنار هم بارهاست تکرار می شوند. بارهاست نوشته می شوند. مرکب ها بوی لجن می دهند ، بعضی بوی خون. زین میان در میان حرف های تکراری ،خطوطی همیشه ناخوانا هستند . کلماتی هستند که هیچ تلفظی برایشان در طی قرون در نظر نگرفته اند . اسم هایی هستند که همیشه مفرد به کار می روند. جمع هایشان همیشه به قرینه لفظی یا معنوی حذف می شود. داستان هایی هستند که هیچ گاه قهرمان ندارند.قهرمانان در میان خایه های خویش خود کشی کرده اند . داستان هایی هستند که همیشه در خیال نوشته می شوند. گاهی عشق فرمان می راند گاهی عقل . این میانه حرف تازه ای زاده نمی شود. آثار هنری یک مشت تکرار رنگ اند روی سفیدی تکراری بوم. خداوندگاران قلم دیگر با زغال باورشان نمی توانند تکانی به تن خسته و تن پرور دنیا بدهند. شاعران تو خالی به تولید انبوه می رسند و کتاب هایشان در بوق و کرنای یک مشت عاشق دلال به فروش می رسد. مردمان تکرار یک صورت مرده اند در آینه . همه شبیه به هم . تولید انبوه


*****

طاعون آغاز همه این حرف ها بود . از سال ها پیش طاعونی بزرگ در شهر شایع شد.خاطره های مردمان دردی است که از این طاعون به جانشان افتاد .حتی کلاغان سیاه پر منزوی هم هنوز هر صبح و غروب با همان درد متعفن آواز می خوانند. صورت آدمیان دیگر واقعی نیست. زندگان در میان قبرستان ها خانه ساخته اند و مردگان در هر دالانی جایی دارند. اندیشه باطل است فکر کنید در پستویی لبان معشوق می بوسید و کسی نمی بیند. سایه ها همه جا دنبال شما هستند. دستانی روی صورتتان خط می کشند که به این زودی ها نمی بینید. سال ها که می گذرد دردی وخیم تمام گونه هایتان را آزار خواهد داد. لبانتان تاول خواهد زد و دیگر هیچ حرف تازه ای را نمی توانید بخوانید


دستان خسته تان را آرام روی تن آنکه روبرویتان نشسته و او را می بوسید بکشید شاید بفهمد که روح مرده ای در میان خاطرات گم شده است ، مرده ای که می پندارد زنده است . این اوراح خسته و درمانده اند که در تمامی اتاق ها و راه ها ، جاده ها و خانه ها صاحبخانه اند. ارواح مرده اند که حکم می دهند . سر می زنند ، جان ها را می گیرند ، زنده بگور می کنند دخترکان مهروی شهر را ، طناب می بافند در غارهای تنهایی خود برای گردن سر کشان


زندگان اجاره نشین هایی هستند که با مرگشان به زودی خانه دارمی شوند . قدرت باتلاقی بیش نیست ، اما زندگان را در آن راه نمی دهند. مردگان حاکمان پر جبروتی هستند که در هر کوی و برزن به امداد برخاسته اند تا جهان را از نابودی نجات دهند. هستان نیست می شوند و نیستان هر لحظه هست تر . شهر پر از مناره خالی است، پر از درخت بی جوانه ، پر از دیوار بی پنجره ، پر از پنجره بی منفذ ، پر از خاطره بی راوی


هستی در این میان نیست

.....

امضا: جنبش ما هستیم




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, April 01, 2009

كاوه گلستان




يك يغل نعناع
يك كاسه شراب سرخ
يك مشت گل محمدي

گورستان افجه

سيزدهم فروردين هشتاد دو - هشتاد و هشت
تو روبروي ما تخت دراز كشيده اي و شيشه لنزت را تميز مي كني . بوي تند علف مي پيچد در مشامم . خواب كه هستي بيشتر ما را مي بيني . درخت هاي بالاي سرت جوانه هاي ريزي داده اند و سبد هاي سبزه نوروز روي سنگ قبر هاي اطراف كم كم زرد شده اند
كوه ها كمي برف گرفته اند
هوا كمي مهي است
باد سردي مي آيد
تو لنز ات را تميز كرده اي و منتظري ما در تير رس نگاهت بنشينيم تا تو با همان صداي غريب ات آرام بگويي
يك - دو - سه
و بعد بجاي آنكه به ژست ما دو تا كنار سنگ قبرت نگاه كني دستهاي كبره بسته كودكي را ثبت كني كه هميشه وقتي نگاهش مي كنيم خالي صورت اش ما را سرگردان مي كند
كدام نگاه پشت اين تصوير در ميان سختي ها و رنج ها جان مي دهد ؟
تو مي گويي يك - دو- سه
و ما بر مي خيزيم تا در پيچ جاده گم شويم
خوش بحال ات گورستان افجه
گاهي قبرستان هم شانس مي آورد
حالا ديگر مي خواهم خاطراتم را فقط براي سنگ قبرهاي تو بگويم
يك - دو - سه
سنگ قبر زرشكي رنگ شسته شده با شراب و گل محمدي و نگاه من و تو
افجه
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin