Friday, October 27, 2006

می آیند و می روند ...و همه جا زمزمه سردی به پاست ...هر کس به خیال خود از پشت درهای بسته اتاق مرا می کاود و حرفهایی که هیچ گاه پایانی ندارد ....بنویس برای او باید این نوشتار را زودتر تمام کنی پروانه ... ولشگریان کوروش وارد بابل شدند و برگهای سبز نخل در پایش ریخته شد....وزندانیان همگی مسرور آزاد شدند
دستانم مثل همیشه سرد است ...مثل همیشه و اضطراب در دوچشمم چون غریقی می ماند که بی گمان آخرین جرعه را خواهد نوشید ومرگ در چند قدمی من ...برخیز دلاور ....بوی جنگ می آید ...روی بستر این اتاق طوسی بی روح ...مارش می زنند...خوابم می آید...خواب آور ها بالاخره تاثیر می کنند ...جورابهایم را می پوشم ..من سردم است ...لای در را باز می کند ..به هر که می دانی می تواند برود بگو برود ...ناوهای امریکا ...موشک های ... به هر که مثل خودت فکر می کند ..به هر که .....نگاهش نمی کنم ....کتاب را روی صورتم می گذارم و زمزمه می کنم و خدای اشعیا می گوید ....من درباره کوروش می گویم ...او شبان من است و تمامی مسرت مرا به اتمام خواهد رسانید ..این اوست که شهر مرا بنا کرده ..اسیرانم را آزاد خواهد کرد اما نه برای قیمت و نه برای هدیه
رادیو خش خش می کند و صدای مجری اخبار کراهتی ممتد است که توان ندارم تا قطعش کنم و ..رئیس جمهور دکتر محمود احمدی نژاد فرمودند ملت ایران در برابر ظلم و ستم در دنیا می ایستند و همواره یاور مظلومان خواهد بود...می روم تا ته هفت سالگی ام ..روزهای جنگ ..مداد رنگی های فقط قرمز سیاه و نقاشی ها ی فقط کشته وغبار ...میروم تا ته روزهای بی پدر شدن سحر و هوار آوار روی سر کودکان مهد کودک صبا ...می روم تا بوی تند دفتر کاهی و سرمشق های انقلابی ...مرگ بر امریکا ...مرگ بر اسرائیل ...می روم تا حیاط مدرسه ...تا صبحگاه های کرخت و پرچم گر گرفته در شعله های آتش ..می روم تا پشت بام های مدرسه ای که خاطره اعدام های پنجاه و هفت را هر سال برایمان می گفت و من همیشه از صدای صفیر گلوله ها که در گوش کودکی ام می پیچید بغضم می گرفت.. آن روزها هیچ رئیس جمهوری اما به یاری ما نشتافت!!! ...انسان بودن اما تجسد وظیفه است ....کوروش نی خرد شده را نخواهد شکست و فتیله ضعیف را خاموش نخواهد ساخت تا عدالت را به راستی صادر کند ...زهی اندیشه باطل دوباره کوروشی ..دوباره مسیحی ...دوباره انسانی
ما قوم فراموش شده توییم کوروش
غلت می زنم روی بستراین اتاق سرد طوسی ....می نویسم برای او ...خانه ها یکی پس از دیگری هوار می شوند ....جورابهایم را می پوشم و نقش دو پرچم روی جوراب هایم... بی گمان من یک خائنم !!!...و از روزنه این پنجره می بینم شیون خانه های بی شک هموطنانم را ....مجری اخبار ادامه می دهد ...ملت ایران به یاری ملت مظلوم فلسطین و لبنان می شتابد ....از روزنه پنجره بیرون را نگاه می کنم ..کفتارها در زیر هوار، لاشه جستجو می کنند ...صدای شیون کودکان سرزمین مادری ام می آید...چمدان ها را بسته ام... تا فرودگاه از اینجا هزار و سیصدو هشتاد و پنج جنازه شمرد ه ام ....بوی خون می زند تا ته حلق...من به خوشبختی خود می نگرم ....خواهرم با پیراهنی سیاه و خاکی در آستانه بدرقه ام می کند ...و کوروش را عهد قوم و نور ملت ها خواهم گردانید ..رادیو را از پنجره پرت می کنم روی حجم حجیم مردگان ...خون می پاشد توی صورتم...هیچ ملتی اما به یاری ما نمی آید ...کوروش مرا ببخش باید بروم ...ریشه هایم را تک تک قطع می کنم .با دستان خودم بدون داروی بی هوشی ...خون فواره می زند تا سقف چه دردی دارد بی ریشه بودن ...عربها اما به هلهله نشسته اند در همسایگی ام
و بندری می رقصند ...تصویر کودکان من اما بر دیوار هیچ کشوری نقش نمی خورد و هیچ کتاب درسی از ملت مظلوم ایران نخواهد نوشت و هیچ کودکی نام سارا و دارای مرا به یاد نخواهد آورد ..ما قوم فراموش شده توییم کوروش...کسی می خواهد نقش تو را بازی کند این روزها تو آزاد کردی و او محو میکند...تو نکشتی و او می خواهد بکشد ....خون جای شراب پاسارگاد را گرفته است ..عربها اما به هلهله نشسته اند در همسایگی خلیج روزگاری فارس من و کودکان سرزمین مادری ام ..عرب ها به هلهله نشسته اند اما
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, October 18, 2006


کتابها را زیر و رو می کنم ...سالهاست او را می شناسم ....نژاد شکست خورده من گواه روزهای عشق بازی ماست در دامنه های سرگردانی ...روزی که مادربزرگم را دست بسته در دامنه دماوند سنگسار کردند به جرم عشق ستاره ای بر گل سینه اش ...وپدربزرگ را تا مسجد کشان کشان بردند سحرگاه شنبه ای بارانی
در سطر به سطر کتاب او غزل غزل هایش می شوم ...بوی سیب از چمدان هایمان می آید به گاه سحرو بانگ اذان می پیچد ...پنجره این مسافرخانه رو یه مسجد باز میشود اما...دست بر موهایم می کشد و فالی میزند بر حافظ رو به حجره مولانا جلال الدین ...از کوچه های این شهر بوی شراب می آید ...از کاسه دستانش می نوشم ... سرخی گونه هایم را گاز می زند ....پنجره این مسافرخانه رو به مسجد باز می شود اما و من زمزمه می کنم بانگ مؤذن را رو به حجره مولانا وسر نهاده بر گستره سینه های سترگ شمس...جرعه ای دیگر از شراب مرا تاب می دهد در آغوشش و بوی شراب و بانگ اذان در سحرگاه شنبه ای دیگر
باران می زند روی بستر شب و شمس هلهله کنان مادربزرگم را در آغوش می کشد و یک بغل ستاره بر دامن سپیدش می ریزد و من باز در دامنه کوه دماوند سرگردان می مانم در ضجه های پیکر نژاد شکست خورده ام وضحاکی که مادر بزرگم را به مسلخ می برد...کتابها را زیر و رو می کنم روبه حجره مولانا..رو به گستردگی شمس...و او ازسطر اول سماع کنان سوی من می آید ...در آغاز کلمه بود
با آخرین جرعه دستانش غسل می کنم تا با او به معبد روم این صبح سرد....پنجره این مسافرخانه رو به مسجد باز می شود اما

مادربزرگ رو به معبد ستاره می چیند از لبان شمس ....جلال الدین به حجره اش به تماشا نشسته ...شنبه سردی است مسیر مسافرخانه تا معبد ....هر چند پنجره ها رو به مسجد باز می شود اینجا

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, October 07, 2006

از خیابان کارگر تا جگر فروشی
درکوچه پس کوچه های خیابان های منتهی به دانشگاه ...صدای پارس سگی ولگرد ... چشمان اشکی من ...و خانه ام که راهش را گم کرده ام باز ...خیابان کارگر
در کوچه پس کوچه های خیابان های منتهی به دانشگاه ...صدای پارس سگی ولگرد ...چشمان اشکی من ...و من که تمام قصه های صمد را روی سنگ صورت تو تف می کنم که ماهی سیاه کوچولو را هرگز لالایی کودک نبامده ام نخواهم کرد افسوس
خیابان کارگر ....باز می شمارم دقایق را که تو از آن عبور کنی و تو هیچ وقت از کارگر رد نمی شوی
تنها گام می زنم و به هزار حرف گفته و نگفته متهمم ....صدای پارس سگی ولگرد ...و تو می دانی من چقدر از سگ می ترسم ولی پنجره ات را باز نمی کنی ..فریاد می زنم پرده را می کشی ..شماره ات را می گیرم آن را قطع می کنی ...و دود سیگار از پشت پنجره تا ته سیاهکل دو چشمم را می سوزاند
تا پارک لاله فاصله ای نیست از خانه ام ...مترسک پیر آنجا به انتظارم نشسته ..می خواهم به تو بگویم ...صدای قهقه می آید!!! و من چشمان حریص او را که زل زده به چشمانم می بینم که مرا به جرم تو چوب می زند ...می ترسم ... و باز ترجیح می دهم از کوچه های دانشگاه بروم شاید تو ....جگرم را میفروشم به جگر فروش سر خیابانت و میگویم شب می آیی و آن را می بری ..روی جگر بزرگ نوشته فروخته شد ....وقتی به خانه بر می گردی برای بچه ها جگر بگیر...پولش را حساب کردم ..برای کم خونی خوب است ..مخصوصا اگر جگرش خونی باشد..هر چه بیشتر درد کشیده باشد لذیذ تر است ..جگرم را در روزنامه راه کارگر بپیچ تا خونش چک چک چک روی سنگفرش خیابان نریزد ..به همه بچه ها بگو بیایند ..طعم این جگر از همه جگر ها لذیذ تر است ...جگری که برای تو بسوزد ..جگری که برای تو اشک بریزد ..جگری که برای تو کباب شود خوردن دارد ...بخور نوش جان و سیگار پشت سیگار ..جگرم را ...کباب کن ..بخور ... این جگر بوی خون زنانه می دهد..خونش را که روی سینی مانده با نان سنگک داغ یک لقمه کن ...اما تو را به جان پروانه فقط این لقمه را در دهان خودت بگذار می ترسم تو از جگر بی نصیب بمانی وبگویند جگرش را نداری !!!...بخور . اگر تو این جگر را بخوری .من دیگر آرزویی ندارم رفیق.. اما کسی که متهم است همه چیز دارد اینک دیگر جگر ندارد
تا خیابان کارگر از خانه تو راهی نبود و راهی نیست
زنی که هر چه بود برد اینک خود نیز می رود
ظرفهای کثیف را بگذار مترسک پیر برای لیسیدن خون های خشک روی آن می آید ...بگذار دقیقا پشت در خانه ام خیابان کارگر ...مترسک پیر خون جگر زن دوست دارد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, October 04, 2006


تو از نو مرا می خوانی روی تردید هایم خط قرمز می کشی و منتظر می مانی تا قد بکشم زیر بلندای نگاهت ... من به غروب تکیه می دهم تا سایه ام بر حوالی پیکرت بیفتد ....و بر افق چشمانت بوسه بزند ...فنجان را پر می کنی و من در گل سرخ حاشیه اش نقش می خورم تا مرا بنوشی ...پنجره را باز می کنی و من پیچکی می شوم تا از پیکرت بالا روم ...پروانه ای می شوم تا بر شانه ات بوسه بزنم و منتظر می مانم تا دوباره میان دستانت بال بگشایم ..که بفهمم می توانم از نو پرواز کنم ..که تو هستی ..که فردا دروغ نیست که آن که در کوچه مرا تنها رها کرد دیگر نیست ..که تو هستی که ما هستیم که فردا هست ...که دیگر از گذشته گفتن کافی است اینک این عشق تو ست که در تمام رگهایم جاری است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin