Wednesday, February 28, 2007




هیچ کلبه ای از دور پیدا نیست سالارمن ، دل خوش نکن به این آوازهای اساطیری دمل بسته روی حنجره ات ، هیچ کلبه ای از دور پیدا نیست مبارز...بیهوده دست بر دستم منه. بیهوده بیعت مخواه از آسمان که زمین را هیچ پیوندی با آسمان نیست که این فضای متعفن سهم ما نیست



هیچ کلبه ای از دور پیدانیست سالار تبعیدی من ، هیچ درختی در مسیربه بار ننشسته است که زمستان تا بن هر جوانه ای جوان می گیرد. من به سیم خاردار ها ایمان آورده ام ... حالا تو هی بگو که برای کودکان کوچه های کودکی ات مبارزه می کنی ، برای کوچه های جوی آبهای لجن بسته فقر ، برای کودکی به چارمیخ آویزانت

بس است سالارمن ...به خدا بس است حالا تو هی بگو برای آزادی نسل سوخته فرزندانمان می جنگی ..بس است سالار ...زانوانم را توانی نمانده دویدن با هیجان حنجره ات .کودک مان را ببین که در انتظار آمدن، قربانی فقر ستیزی و آزادی خواهی تو می شود ...سالار تبعیدی من کودکی هایمان را بیاد بیاور که یا به جنگ گذشت یا به فقر ..یا به یتیمی ...یا به تنهایی ... یا به پدر های شهید...برادرهای شیمیایی ...خواهر های قطع نخاع ...به مهد کودک های آوار شده بر سر کودکان منیژه و مینا ....یادت می آید ؟

هنوز بوی باروت امریکایی چشمهایم را می سوزاند وقتی از انسان سخن می گویند و آزادی ....هنوز یادم نرفته کودکی ام را...نمی گویم ظلم این دین مدار انسان ستیز را رجحانی است بر او اما من از کراهت نگاه سربازان بیگانه طفل وجدانم سقط می شود سالار

سالار !مرا هیچ باوری به یاری از اسکندر گرفتن نیست اگر این روزها کاوه ای برایمان نمانده ...بگذار به درد بی سالاری بمیریم که سزای قوم خفته مرگ است سالار ، که اگر اسکندر می خواهی به خاک وطن بکشی از بالای قصر شیرین خود به پایین می اندازم تا صدای سم ستوران بیگانه را در خاک ایراندخت ها نشنوم سالار.به چه دل خوش داشته ای در این دوره متزورانه قومی که بوی نفت گیجشان کرده ؟
سالار
بگذار به دردخویش بمیریم ..پای بیگانه را به سفره مان باز نکن همدرد ...بگذر از این شعر های خوش آب و رنگ که برای آینده مان روی بوم احساسمان طرح می زنند ...دل خوش نکن به صدای کریه آنها که با پریزیدنت ها عکس های یادگاری می اندازند ....کودکان محله گمرک هنوز تو را بچه محل خود صدا می کنند ولی دیگر نام تو در فهرست مدرسه های میدان راه آهن نیست
عصمت ایراندخت بودنم را با انتحار خویش جشن می گیرم اگر روزی لشگر پریزیدنت بخواهد بجای آخوندهای زر و زور و تزویر این بار به دستم زنجیر بزند سالار ...از این ستون به آن ستون فرجی نیست، این کلاه و عمامه را فرقی نیست


پی نوشت : این هم وبلاگ دوستی که خواسته بلاگش را به دوستان ایرانی معرفی کنم ....داستان از عراق شروع می شود...أبوالمقاومة

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, February 27, 2007




احمد را آزاد می خواهیم
احمد نماد یک تاریخ است
پی نوشت: دیشب برف می آمد ...سرد بود شهر سربی حصار گرفته مان .نوشتم برایت، بغض ها پشت حنجره ام بختک زده اند و راهی می جویند به جاری شدن . نوشتی این بغض سمج لعنتی هفت سال است که با توست ...نوشتی و نوشتم ...دیشب برف می آمد و کاغذهای اعتراض بر تن میز آوار شده بودند و نگاه پدر احمد باطبی تا سپیده دم با من بود نگاهی که بین امید وغم مدد می خواست از ما
دیشب و این سوال مدام که از سقف آویزان بازخواستم می کرد ...برای احمد چه کرده ایم ...دیشب و این سوال که برای احمد چه باید کرد؟
دیشب سیم خاردار. خون . پوتین . پیراهن خونین . زندان . حصار. شلاق. جلاد . قاضی. اطلاعات. انقلاب. مبارزه . جان فشانی. سکوت. مرگ. گور.اعتصاب . ...تو ...احمد....اکبر....ایران...انسان
روی درخت گردوی گس آن کلاغ پیر
صد بار لانه کرد و هزاران هزار بار
گردو از آن درخت بدزدید و خاک کرد
هر بار روی خاک
منقار خویش را زکثافات پاک کرد
یک بار هم ندید آن بلبل جوان غزلخوان باغ را
یا دید و حس نکرد
آن روح عاشقانه دور از کلاغ را
ژاله اصفهانی
پی نوشت : اینجا را ببینید ...لیست بدی نیست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, February 24, 2007






پیراهن صبوری مان را دریده اند گرگان کمین کرده بر جان یوسف مان ،که این شهر پر از آیه های نکبت فرعونیانی است که کودک سر می برند درپی موسی مان





وقاحت شان این بار نصیب یاسر و عمار نشده که سمیه به بند می کشنداین اخلاف ابوسفیان ها ، که حقد و کینه مرام مادر زادی شان است این طفلان هند




همه چیزمان را گرفته اند ، بی هیچ دغدغه ای و پوچ مان کرده اند در دوره این شبان و روزان بی حاصل ، مدرسه ها به تمامه زندان شده است و زندانها مدرسه و ما هنوز دل خوش داریم که کتابی به دست به دانشگاه می رویم که خراب شود بنیان دانشگاهی که اشک مادر احمد را می بیند و دستان بسته سمیه را می بیند و کمر خمیده پدر را می بیند و باز جزوه های بزدلی اش را تکثیر می کند . نفرین بر سر در دانشگاهی که احمد را ممنوع الورود کرده است . نفرین بر مدعیان عدالت علوی





برابر بغض مادر احمد بیایید بی صدا نمانیم ، بیایید یک بار هم که شده تا آخر بایستیم که شرافتمان را با هر حق مسلمی لکه دار نکنند که حق مسلم احمد است آزادی ، که حق مسلم سمیه است آزادی ، که حق مسلم همه ماست آزادانه زیستن و با شرافت زیستن






حرکتی در دانشگاهها برای آزادی احمد در جریان است.. بیایید فارغ از هر مرام و مسلکی ، فارغ از هر خط قرمزی که مدام برایمان رسم می کنند ، فارغ از دلهره خویش برای رهایی احمد و سمیه این بار کوتاه نیاییم که وقت تنگ است و احمد در خطر ....که جلاد خون آشام تر از همیشه در کمین نماد با عظمت پابرجای هیجدهم تیر ماه ماست ، که می رود تا این تصویر اراده دانشجویی راکه رسم جلادی جلادان را بالا برده برای همیشه از لوح عزت مان پاک کند ...زهی اندیشه باطل که این بار نمی گذاریم اکبر دیگری تکرار شود که هویت زنده بودن دانشگاه با آزادی احمد ثابت خواهد شد








همسایه ات را بردند






پنجره را بستی ، گفتی من که یهودی نیستم





همسایه ات را بردند



پنجره را بستی ، گفتی من که کمونیست نیستم



فردا که سراغ تو آمدند دیگرهیچ کس درکوچه نبود





پی نوشت : شب شعر دوشنبه آزادی احمد و تمامی دانشجویان زندانی را خواهانیم

پی نوشت : نامه به احمد را هنوز جایی برای نام تو هست ، به ما بپیوند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 19, 2007



نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد


احمد عزیز


گرچه مسلخ را قناریان عاشق سکنی شده است ، گرچه پنجره ها رو به تهی باز می شوند و درختان را شور بهار مرده ، گرچه صدای پای هیچ سوار عاشقی خواب جاده رابر نمی آشوبد و ثانیه ها را رمق زنده ماندن نیست ، گرچه شکوه دلاوری مرده ،بغض حنجره هایمان را میهمان اند و سودای هیچ شرری در شریان های خشکیده بودنمان نیست ، آسمان هر شب قصه ابابیل می بارد و سوز طوفان نوح استخوان سوز شده ، گرچه یاران را صلای هیچ فریادی نیست که طاعون به جان شهرمان افتاده که دریوزگان را سروری داده اند و سیاهه فساد جای قرص خورشید را گرفته اما بهار می آید .پشت تاریک ترین دریچه شهر ، خورشید تو را می خواند که هیچ میله زندانی به قد قامت خورشید نخواهد رسید که شب اگر تمام دریچه های زیستن را مسدود کرده انتظار نور در ید بیضای تو ، طلوع را نوید می دهد
هر انسان را از بودن سهمی است و سهم هر انسان اشاره ای است . تو که چون نمادی بر تارک فعل آزادی می درخشی سهمی بزرگ از اشاره مان هستی
باز می گردی می دانیم که با هم به هلهله می نشینیم آزادی را در کوچه های شهر که دیگر هیچ مدرسه ای به زندان تن نمی دهد و هیچ کوچه ای بن بست نخواهد بود. می آیی و همراه تو هی هی و هی هایمان دل تمامی لاله های باران خورده را می شکند و آنگاه بغض رهای فروخورده شلاقشان را بر گرده استبداد می نشاند که عمر این دروغ وضع قتال صفت رو به پایانی است . برای تو تا رهایی می رویم چرا که آزادی بدون تو ترجمان برده گی است . می دانیم می آیی

برقرار باش که قرارمان از پایداری توست


اندکی صبر

دوستانی که مایلید در این نامه نامتان ضمیمه گردد برایمان پیام بگذارید
علی باریکانی
ريحانه حقيقی
علی کلائی
علی ملیحی
علی جمالی
امید حبیبی نیا
کیانوش سنجری
اردشير طيبي
امیر امیرقلی
زینب ساداتیان
علی قائدی
محمد جوان
احمدعلی حسينی
هرمز ممیزی
رامین مولائی
شایا شهوق
مهدی عابدی
هادی نعمتی
سامان صفرزایی
مهتا کرمی
حمیدرضا رحیمی
بهنام دارایی زاده
مهدی فخر زاده
معصومه قلیزاده
حمیدرضا عسگری نژاد
شیما کلباسی
اشکان منفرد
ابوالفضل حاجی زادگان
میرا قربانی فر
حمید متقی
سحر سرافراز
امیر سجیم
آبتین اردلان
سما بهمنی
مسلم ابراهیمی
رها دیانت
نیکی اخوان
آرمين قهقائی
محمد ایرانی
بهاره بوربورمرادی
احسان مطلبی
اسد زمینی
آهنگ تابش
مریم شبانی
فری ناز آرین فر
محمد جواد روح
فواد شمس
یاسر میردامادی
مریم محمدپور
سارا طهرانیان
مصطفی رسته مقدم
حمید رضا رحیمی
نیوشا درخشان
مهرداد رحیمی
اردشیر دولت
بامشاد تابناک
ایرج فرزاد
زری اصفهانی
حسین پارسا
پارسا رشیدی
امید جمشیدی
سونیا روحی
شهلا شرف
سهیل آصفی
آرمین سنایی
منور قنبری
صبا صوفی
طراوت ساروی
حمید مافی
آریا تهم
سیمین آزاد
امیرحسین اعتمادی
علی افشاری
زهرا عرب
الیاس خلج
مرتضی اصلاحچی
هاوژین مردوخی
احمد رضا فرخزاد
حسین مهدیزاده اردکانی

اعظم مهرانی
هومن اسکندری
محمد ملکی
آقای هراتی نژاد
حسین رونقی ملکی
شاهین زینعلی
محمد موسوی
عنایت همایی راد
سعید آبچر
امین قلعه ای
احمد میرزایی
عماد مدهوش
اشکان شریعتی
مهدی الیاسی
ویدا دهقانیان
یاسمین نیک سرشت
احسان خواجه ای
حنیف یزدانی
مریم مدبر
عبدالله مومنی
امیر مهرزاد
سمیرا صدری
ثمینا رستگاری
حبیب حاج حیدری
بهاره هدایت
ویدا خسروی
فرهنگ نادری
میلاد اسدی
صادق شجاعی
افشین زارعی
امید کمانی
بابک مژدهی فر
میثم رستملو
نيگن فراز مند
گلنوش رحيمی زاده
علی ارصلان
حمید داشاقیان
فرشاد عابدی
پژمان خرسند
بهناز بیک لیکلی
حمید علیزاده بهبهانی
بیتا قریب
محمد صادقی
حسين مجتهدی
آتوسا جعفری
سيامك بهروز
پوريا براتيان
مهدي سعيدپور
پيام ابوطالبی
حبیب بهمنی
امید کمانی
بابک مژدهی فر
محمد تقدیری
رضا دلبری
ملیحه قاسم پور
الناز صالحی
غزل نیک سرشت
مریم افشار
ستاره فرهمند
احمد صادقی
علیرضا طاهرپور
ناهید خیرابی
فریبا مولوی
نیکی ایران
نسرین بهار
ترانه تیرداد
رضا مشهدی
ایدا راد
بیتا نقاشیان
سید حسین میرکریمی
مصطفی نیلی
محسن عیسی زاده
مجتبی بیات
سهراب کابلی
زهره امین
روزبه میر ابراهیمی
نسیم بنی کمالی
بینا داراب زند
صبح ناز داراب زند
اکتای داراب زند
رویا مستوفی
مریم مهدوی
بابک مهرانی
محمد جواد اکبرین
روزبه ایران نژاد
سعید قاسمی نژاد
محمد فاخری
شاپور جعفرنیا
صفر منصوری
کامران نجفی
کامران شیردل
یوسف جلفایی
محمد دهپانیان
شهرام اسکندرزاده
صابر اسکندری
امید حیدری
مهدی اسکندری
مصطفی احمدی
مرتضی حسینی
علی جعفری
رحمان نوروزی
محمد گنجی

سعید بلوچ
سارا زاهدی
جواد توللی
عسل پيرزاده
بيژن پيرزاده
سید رضا امامی
سید آرمان امامی

پی نوشت : سعید حبیبی نیز بعد از مدتها دوباره نوشته است ، دردمندانه برای احمد باطبی های این خاک
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, February 16, 2007

دخترک شکاری ران
قایق های مسقف ...خانه های کشمیری






زنان سبزی فروش در حال گپ زدن




گلزار و بهزاد ...خانواده ای در کشمیر هندوستان



کاش اینجا باز نمی گشتم، شهر متعفن بی دروازه ! کاش گذاشته بودی تا در آن سرزمین ساده ، با همان مردمان پر از خیال طبیعت و کوه و دریاچه و جنگل و باغهای ایرانی می ماندم ، با همان واژگان پارسی و هندی ، آمیختگی عشق و عقل . همان دوستت دارم گفتن های مشترک که چه آوای یکسانی داشت هجاهای حنجره هایمان باهم . با همان حس کشف لغت های مشترک ، نگاههای مشترک ، خرافات مشترک ...و ما که می رفتیم در رد متجدد شدن یادمان برود ریشه ها را و کشمیر که ایران صغیر می نامندش، که هنوز رد پای کلیم کاشانی و دهلوی ها را در خویش نگاه داشته است... .و کوچه هایی که بوی وطن می داد، وطنی به گستردگی یک تاریخ ...کاش می گذاشتی بمانم در همان قایق های مسقف شده لم داده به کنج دریاچه تا همان جا با همان مردم قد بکشم ، دور از انتخابات ، انرژی هسته ای ، فقروفحشا، تهمت و حیله ، آخوند و دروغ ، ثروت های باد آورده و خانه های خالی از درد ، دور از استادهای منورالفکراز فرنگ برگشته جمهوری اسلامی ، دور از فمنیست های زن کش ، دور از او...او که به گند می کشاند صوت و صورتش وطنم را .....کاش می گذاشتی بمانم بین مردمی که بر شکاری کوچک دل دریاچه می شکافتند تا برای هم از نور قصه بخوانندو نداری شان را باهم قسمت کنند ...گفتی برگردم ایران که این مردمان را نه سوادی است نه حزب دارند نه می دانند دهکده جهانی چیست و نه می توانند بفهمند دنیایی که هر ثانیه اش شگفتی جدیدی می آفریند روی نقشه جهان کجاست ... گفتی باید کوچ کنم اما نه به کشمیر که من باید درس می خواندم ، باید کتاب می نوشتم ، باید آینده ساز می شدم نه در شرق که در غرب ! می گفتی که همین کشمیر به جنگ جان می دهد درهر ثانیه و در اضطراب انفجار، شب را به صبح می رساند .اما تو نپرسیدی این دل صاحب مرده من در این سرگردانی دنیای آدمهای مدرن کپک می زند . که من از این حجم کثیف دروغ کدر می شوم ، که من از این همه شعار های متجددانه پر از هیاهو و منیت می میرم ، که من از این خود مطرح کردن های زنان و مردان کوچک که از هر راه و بی راهی می خواهند بگویند هستند از بودن توبه می کنم ...گفتی و نپرسیدی برای دلم چه می خواهم ...پاسخ ندادی سوال گریه هایم را که می خواستم بمانم در سکوت حصارهای وطنی که نفت نداشت ، که رییس جمهور دینی نداشت ، که من زن بودن آن دو بانوی شکاری ران را که هر صبح با عشق به هم سلام می دادند بیش دوست می داشتم از حسادتهای مکتوب مدرن خاله زنکی و پشت هم زدن های مارگارت تاچری بانوان سیاس.... تو گفتی مگر عقلم رااز دست داده ام که می خواهم بمانم در کشمیر ساده بدون برج و بنز و بلاگرهای خوش آب و رنگ ؟!!!! بامردمی که در سنتی ترین لایه های دنیا ،ایام می گذرانند... تو مرا تکفیر کردی با این عاشقی که به جانم افتاده بود و من تنها می خواستم نباشم در شهری که بوی تعفن دروغ و سرب ، نفرت و غبار ، ریا و دوده نابودم می کند، شهر سیاست زده ،که ایمان را زنده بگور می کند هر شامگاهان ، شهری که عشق را سلاخی می کند تا سیاست گشنه نماند ، شهری که حق مسلم خویش می گیرد تا کوچه های فقر همیشه آباد بماند ، شهری که برای مردن زندگی می کند، شهری که حاکمانش در شیپور جنگ می دمند تا هیچ گاه نتوانی صدای آوای بلبلان مست را بشنوی...... و اینک روزهایم درخیال کشمیر سر می شود با بهزاد و شمیم ، گلزار و جاوید و دریاچه ای که در حصار کوههای تبت محیط شده است، دور از آدمهای خاکستری این شهر سربی



پی نوشت: عکسها مربوط به روزهای شگفت کشمیر است ..شهریور سال جاری/ رویشان را کلیک کنید
پی نوشت : دو روز پیش که محمد خبر خودسوزی عاطفه را برایم نوشت همان جا بی آنکه این زن را بشناسم به فقر نفرین فرستادم که هر چه هست از کراهت بودن اوست ....الان که نوشتار مجتبی را خواندم، باز برخود لرزیدم و بر آقای مهرورزمقسم بشکه های نفت بین پابرهنگان نفرین فرستادم...آری عاطفه از عشق نمرد مجتبی جان

پی نوشت : فرزانه مطلبی دارد در باب سپندارمذگان ... تاریخچه ایست از این روز باستانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 12, 2007


نگاهم می کند ، همچنان


نادیده می گیرم او را ، با تردید


نادیده می گیرد مرا ، همچنان


وقتی نگاهش می کنم ، با تردید




پی نوشت : به همشاگردی سر زدم ...شعری را آنجا خواندم که در سطر به سطرش اشک ریختم

......

هر خزنده ای
در برهوت نا مفهوم
رهبر شده است
و صداهای متورم
از پشت میکروفون بوی چربی می دهند

.....

پی نوشت : امروز که باز رفته بودم کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، از آن بالا بد جوری دلم برای زمین چمن دانشگاه گرفت که چه روزگاری از سر گذرانده است ...انگار یک تاریخ در این یک تکه خاک جمع شده ...یادت نرود قول دادی یک روز در همین زمین چمن باز پیدایم کنی .یادت نرود همراه ... باید همین جا با هم عکس یادگاری بگیریم ...زیر نور خورشید ..بدون هیچ سقفی...یادت نرود که بیایی. روزی که خورشید را هیچ سقفی از ما نخواهد

گرفت ..یادت نرود برگردی دانشگاه تهران روبروی مجسمه فردوسی .زمبن چمن
پی نوشت : دوباره حس می کنم باید پشت پنجره، شمعدانی هایم را ردیف بچینم ..صدای پایش می آید
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, February 09, 2007

به وبلاگ کمیته دانشجویی دفاع از پاسارگاد مراجعه کنید
وقتی برای میهن آستین بالا می زنیم ،نه آنگونه که یک سیاست مدار آستین بالا می زند ، آنگونه که فردا شرمسار فردا و فرداییان نباشیم، دیگر من باید بمیرد و ما شویم ...دیگر این ایدئولوژی های چپ و راست ، باید بمیرد . دیگر این جملات معترضه " چون فلانی هست ما نیستیم " باید بمیرد... اما دریغ که اینجا هم محک هیچ باوری به یاری ما نمی آید و این سان هم را متهم می کنیم ...بگذریم از این بوی متعفن سیاست و ایدئولوژی های وارداتی ..بگذریم ...یک تاریخ به زیر آب می رود و ما سر لحاف ملا هنوز به بلوغ نرسیده ایم.جامعه ای که نتواند سر یکی از بزرگترین یادگارهای خویش ، نه یاد گار پوپر و لنین ، بوش و کاسترو و... به توافق برسد سر هیچ آینده ای به توافق نخواهد رسید.بیاییم یک بار شده زیر نام ایران و برای یک تاریخ که می رود تا برای همیشه مدفون شود با هم باشیم فارغ از من ، تو ، او ...یکدل ..آری ما
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, February 06, 2007

به فرزند ایراندخت

با همه این حصار عشق عتیق

معشوقه سر به بالین نهاده مغموم ، ایراندخت

و مادرت آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق ما را



*****
با همه این چمدانهای سرگردان تبعید

قصه های محبوبه و حسن

و مادرت، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق ما را

*****
با همه آرمانهای آویزان از چنگک قصابی

روزنامه های اخبار اعدام های انقلابی

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق ما را

*****
با همه این شکم های پر از خالی

پلوخوری های یا حسین مظلوم برجها

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق مارا

*****

با همه این عفونت کوچه های تن فروش فقر

جزوه های تاریخ خورده کوی دانشگاه

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند فصه های عشق مارا

*****

با همه این شعر شب های دربدری

عزت ابراهیم نژاد و محمدی

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند فصه های عشق مارا

****

با همه این لبخند های سنگسار شده

اصلاح طلبی های نان به نرخ روز خور

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق مارا

****

با همه این بغض تلنبار شده روزگار تنهایی

لاشخور های عشق های جاودان شمع و پروانه

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق مارا

****

با همه این ماهی سیاههای کوچولو

گورهای دسته جمعی پاکبازان

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق مارا

*****

با همه این دانشگاههای همسایه اوین

تازه به دوران رسیده های چشم چران

و مادرت ، آن یگانه بانو که نیست تا ببیند قصه های عشق مارا

*****

با همه این های و هوی ناوهای به لنگر نشسته جنگ

همه کابوس های خانه های بی سقف




بگذار بگویم ....با همه اینها
که تاریخی شده برای مرزهای تن تو

به داشتننت مغرورم
فرزند ایراندخت



پی نوشت: پاسارگاد را در یابیم....نابودی پاسارگاد مثل تخریب مجسمه بودا در افغانستان است ...پاسارگاد را دریابیم
پی نوشت:دیشب که از میدان انقلاب راه جنوب را طی می کردم مثل همیشه پسرکی با وزنه اش و دفتر و کتابهایش نشسته بود و مشق هایش را می نوشت .آری درست در میدان انقلاب !!!و مردی شکم بر آمده که سیری شکمش از وجنات صورتش و موبایل و لباس وغیره اش پیدا بود از طفل معصوم عکس می گرفت بدون آنکه بهر رضای خدا وزن خود راهم بکشد!!! بنده حقیر هم طاقت نیاوردم و بلند گفتم هی جناب چرا عکس می اندازی ؟برای روزنامه کار می کنی ؟ سوژه پیدا کردی ؟ می فروشی عکست را تا پول بهم بزنی حاجی ؟ به سلامتی برای دهه فجر قرار است مسابقه عکس انقلاب و رفاه اجتماعی شرکت کنی ؟ بیچاره حاجی شکم گنده مات و مبهوت نگاهم می کرد ...گفتم حاجی دوست داشتی پسرت الان اینجا جای این طفل معصوم بود و من بی تفاوت از او عکس می گرفتم ..راست می گویند فقرا بهترین سوژه عکاسان هستند ...راستی چقدر سوژه ناب در این کشور می توان یافت
حاجی ...دهه فجر است حاجی...پیروزی عدالت علوی


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin