Thursday, September 27, 2007

صداي عشق تنها در دل هشيار مي پيچد
بيا ميخانه آنجا هم صداي يار مي پيچد
مخور صائب فريب فضل آن عمامه زاهد
كه در گنبد زبي مغزي صدا بسيار مي پيچد
صائب تبريزي
پي نوشت يكم: ندارد
پي نوشت دوم: احتياط كنيد طوفان نشانه هايش يكسان نمي ماند
پي نوشت سوم:مي خندم.زبان مشترك آدمياني كه با خالي درون شان كنار آمده اند. از ته دل مي خندم تا اشك هايم را ارثيه بگذارم براي خشكسالي دنيا كه دور نيست ، كه دير نيست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, September 26, 2007




يك اتفاق ،‌ يك نمايشگاه
هميشه اتفاق هاي بزرگ از يك حادثه كوچك آغاز مي شوند . هميشه كشف يك حقيقت از درگير شدن با واقعيت‌هاي ملموس اطراف مان ميسر مي شود و هميشه راهي وجود دارد براي طرحي نو در انداختن


يك روز داغ تير ماه بود كه راهي موسسه خيريه مهر ايرانيان شديم . آنجا 12 دختر بچه 5 تا 9 سال كه از نعمت پدر و مادر محروم بودند ، و زندگي را با شادي و شيطنت مي گذراندند نمي دانستند روزي قرار است عكاس بشوند.
يك روز داغ تيرماه بود كه اين فكر مثل جرقه از ذهن مان گذشت . قرار بود كه بچه ها خوب ببينند . قرار بود بچه‌ها ياد بگيرند بتوانند آنچه را مي بينند توصيف كنند . قرار بود بچه ها با حواس خويش درگير شوند و آنها را به كار بگيرند . معتقد بوديم تلفيقي از ثبت تصوير در قالب نگاتيو ها ي سياه و ثبت آنها در قالب دست نوشته هاي سپيد

مي تواند اين توانايي را بالاببرد


يك روز داغ تيرماه بود كه كار را شروع كرديم . اول همه چيز سخت بنظر مي آمد اما تصميم گرفتيم مصمم بمانيم و ميدان را خالي نكنيم . تقويم را كه نگاه كرديم نگاه مان روي روز جهاني كودك درجا زد. و باز بي آنكه ترديدي كنيم از برپايي يك نمايشگاه عكس گفتيم. مي دانستيم اين هم ما را و هم بچه ها را تشويق خواهد كرد كه پيش برويم. كار كردن با بچه ها اگرچه دلچسب بود اما ظرافت هاي خاص خود را نيز طلب مي كرد

بيست و هفتم تيرماه: با مقواهاي عمود بر هم يك مستطيل خيالي ساختيم و بچه ها عكاسي كردند. بچه ها دنبال تصاوير ملموس تر مي رفتند . روي صورت ما مكث مي كردند و شاتر خيالي شان را فشار مي دادند . بچه ها تمام موسسه خود را عكاسي كردند و قرار شد عكس هايشان را برايمان بياورند. آنها از مربي‌هايشان ، گربه موسسه ، و اتاق‌شان عكاسي كردند.
سوم مرداد ماه : جلسه دوم را با بريده هاي روزنامه ها شروع كرديم . قرار شد بچه ها از ميان روزنامه ها و مجلات عكس هايي انتخاب كنند . مي خواستيم ببينيم بچه ها چگونه مي بينند و تعريف شان از عكس چيست . عكس ها قرار شد روي كاغذ هاي رنگي چسبانده شوند و بچه ها توصيف شان را از آنها بنويسند . قرار شد عكسي را كه مي بينند بنويسند تا بدانيم كدامين نكته سبب گرديده آن عكس روي كاغذ رنگي شان چسبيده شود


ده مرداد ماه : دوربين هاي يك بار مصرف با همكاري لابراتور صاحبقرانيه و كمك هاي بي دريغ آنان در اختيارمان قرار گرفت و بچه ها را شوقي وصف ناشدني در برگرفت . دوربين ها تك به تك از جلد هايشان خارج مي شدند و صداي جيغ بچه ها تمام موسسه را پر كرده بود . آنروز بچه ها ياد گرفتند چگونه از داخل مستطيل كوچكي ، هر چه از دنيا مي خواهند را براي هميشه مال خودشان كنند . بچه ها ياد گرفتند خوب ببينند . بچه ها ياد گرفتند كه فرصت ها كم است . دوربين هاي 24 تايي را بايد طوري استفاده مي كردند كه بهترين ها را عكاسي كنند و از حاشيه عبوركنند و به اصل برسند . اين را بچه ها ياد گرفتند كه براي داشتن يك عكس خوب بايد دقت كرد چون دوربين هاي 24 تايي شان زود تمام مي شد و آنها هنوز عكس خوبي نگرفته بودند. آنروز را بچه ها از صورت هاي همديگر ، از ژست هاي خنده دار شان براي همديگر و از خانه شان عكاسي كردند
هيجده مردادماه: پارك نياوران شلوغ بود . بچه ها مي خواستند عكس بگيرند. 12 دختر بچه كه دوربين به دست راهي پارك بودند . حس قشنگي داشتند. خودشان را به مردمي كه از دوربين هايشان مي پرسيدند عكاس معرفي مي‌كردند و به مردم توضيح مي دادند كه عمو سربخشيان معلم عكاسي آنهاست. آنها ياد گرفتند كه خوب ببينند و فرصت ها را از دست ندهند . زنان و مرداني كه روي نيمكت هاي پارك نشسته بودند ، بچه هاي قد و نيم قد كه در زمين بازي پارك دنبال هم مي كردند، فواره هاي پارك ، بچه هاي بستني به دست و درخت ها و گل هاي پارك همگي سوژه هاي عكس هاي آنان شدند


بيست و پنجم مرداد ماه : اين جلسه بچه ها ياد گرفتند دوربين را فقط افقي به دست نگيرند ، قرار شد با صفحه مستطيلي شان بازي كنند . بچه ها ياد گرفتند يك سوژه را خوب ببينند و دكمه شاتر را فشار دهند . آنروز بچه ها معلم شان را در صفحه هاي رنگي كاغذ هايشان تصوير كردند. آنها هرچه از عمو سربخشيان شان مي ديدند نوشتند. قرار شد اين بار بچه ها از او عكس بگيرند و او را توصيف كنند. عكس هاي آنها تمام حس كودكانه شان را در خط به خط كاغذ به تصوير مي كشيد. آنها چيزهايي از معلم شان ديده بودند كه ذهن تيزبين شان را مجسم مي كرد
يك شهريور ماه: براي عكاسي از باغ ملي راهي ميدان توپخانه شديم. بچه ها با شگفتي به ديوارهاي بلند و درهاي بزرگ دروازه تهران نگاه مي كردند و سرشار از سوال بودند . وقتي مي فهميدند كه اين درها و نقوش آنها چه قدمتي دارند، دوربين هايشان را در دستان كوچكشان مي گرفتند و آن ها را ثبت مي كردند. وزارت خارجه ، تصوير سربازهاي هخامنشي و سربازهاي آماده به حمله روي دروازه آن ها را مدت ها به خود مشغول كردند و سوال هاي آنها تمامي نداشت. بعد از هر سوال صداي شاتر بود كه آشكار مي كرد آنها چقدر تحت تاثير تاريخ خود قرار گرفته اند
نوزدهم شهريور ماه: صبح زود راهي شهر تاريخي ابيانه شديم . مي خواستيم بچه ها رنج سفر براي عكاس شدن را دريابند. مي‌خواستيم بچه ها ياد بگيرندكه راهي طولاني از خانه هايشان تا آنجا آمده اند تا بهترين عكس هايشان را بياندازند. كوچه هاي قديمي ابيانه،‌درها و خانه ها ، زنان و مردان با لباس هاي سنتي و محلي، همه و همه سوژه‌هاي نابي بودند كه بچه ها را چند ساعتي غرق در خويش كردند و عكس هاي ماندگاري شدند. پيوند ميان

تاريخ ، عكس و كودكاني كه راويان آن بودند خود زيباترين تصوير آن روز بود


بيست و سوم شهريورماه: بعد از آشنايي مان با جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان ، قرار شد براي بازديد از عكس‌هاي اين بچه ها كه در نمايشگاهي در خيابان زمزم در محل جمعيت برپا شده بود برويم . براي بچه ها ديدن عكس هاي نوجواناني كه كار مي كنند و در حين كار كردن عكاسي هم مي كنند جالب بود. آنها عكس هاي برگزيده خود را انتخاب كردند و به دوستان نوجوان شان نمره دادند. سميه يكي از بچه پرسيد چرا در عكس هاي اين بچه ها پارك و درخت نيست ؟ و عسل پرسيد چرا اين عكس ها سياه و سپيدند ؟ !!!از آنجا راهي بازار شلوغ عبدل آباد در نزديكي جمعيت كودكان كار شديم. عكاس‌هاي كوچولوي ما آنجا فراتر از تصور ما ديدند و به تصوير كشيدند. آنها مثل يك عكاس خبره گاهي سوژه هايي را كشف كرده بودند كه واقعا بي نظير بودند و ماندگار
سي شهريور ماه: آخرين جلسه كلاس عكاسي را در ميدان تجريش و حول و حوش امامزاده صالح برگزار كرديم. بچه ها از حوض وسط امامزاده صالح ، از مرداني كه وضو مي گرفتند و از زائرين عكس گرفتند. بازار و مغازه‌هاي رنگ و وارنگ تجريش هم آنها را گاه ميخكوب مي كردند تا از شيشه ويترين ها عكاسي كنند. آخرين حلقه فيلم ها مي رفت تا تمام شود و آنها ديگر خود مي دانستند سراغ كدام سوژه بروند و روي كدام صورت مكث كنند و كدام اتفاق جاري در خيابان و بازار را شكار كنند. و ما مي ديديم كه سه ماه گذشته است و نگاتيو هاي سياه مي توانند عكس هاي رنگي و شادي باشند،مي ديديم كه اين روزهاي عكاسي ، آينده اي را كه مي تواند بعضي از آنها را عكاس هاي سرشناسي كند طرح زدند. شادمانيم كه دستاورد سه ماهه كار ما عكس هايي است سرشار از زندگي‌ و اميدواريم عكس قاب ذهن همه كودكان پر از تصويرهاي رنگارنگ از زندگي باشد و همه كودكان به درك رنگ ها و تصاوير زندگي كه حق همه آنهاست برسند. اين عكس ها ترجمان نگاه كساني است كه ما آنها را كوچولو خطاب مي كنيم


حسن سربخشيان . پروانه وحيدمنش



از 15 مهر در استقبال از روز جهاني كودك در گالري نيكول سيزده دختر بچه 5 تا 9 ساله كه مي‌خواهند عكاس شوند تصوير دنياي اطراف خود را در مستطيل كوچك دوربين عكاسي ثبت كرده‌اند به نمايش مي گذارند

اين 13 دختر بچه برروي كارت دعوت نمايشگاه خود هدف از برگزاري نمايشگاه را چنين نوشتند:براي خاطره‌هايمان كه مي‌خواستيم بماند/ براي كوچه‌هاي شهرمان كه نمي خواستيم از ياد بروند/ براي زندگي كه با ما زندگي مي‌كند/ خواستيم عكاس شويم/ ما از دريچه يك مستطيل / دنيا را ثبت كرديم/ تا بماند براي هميشه / آن چه ما مي‌بينيم/ آن چه ما به ياد مي‌سپاريم

در نمايشگاه كودكان 35 قطعه عكس رنگي 60 در 50 از 15 تا 20 مهر در گالري نيكول واقع در خيابان مطهري، بعد از مفتح، خيابان شهيد اكبري پارسا كوچه آزادي پلاك 3 به نمايش در خواهد آمد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, September 20, 2007



من از اين همه خالي كه در من پر مي شود، من از اين همه اضطراب كه در چشمانم كفن مي شود ، من از اينهمه هياهوي زيستن بي ثمر كه در واژگانم مستعفي مي شود، من از اين همه جرس هاي رفتن، به تو مي انديشم و به عشق كه رنگ چشمان مادر كبري بود وقتي ظرف حرام خوري هاي زن حاجي را مي شست و كبري گرسنه جان مي داد. من به درخت بي بر حياطم مي انديشم كه تا برجهاي محله تو سرفرود آورد و از پشت وسعت پنجره هاي تو تحقير شد و به كودكي مي انديشم كه هيچ گاه از پستان هاي خوشبختي سيراب نشد. من به شعر مي انديشم و به تجربت واژگاني كه مرا تكرار مي كنند. به او كه نيامده رخت از بند عشق برچيد و بر محراب نگاهم قيامش را سجده كرد. من ميان كتاب مثنوي چشماني شاعر مي شوم و در چاه گونه هاي مردي كه هيچ گاه از ته دل نخنديد مدفون

برخيز فروغ، برخيز ري را ، برخيز نازي ،برخيز بلقيس ، برخيز آيدا ، برخيز ليلي ليلي ليلي تمامت نام تمام معشوقه هاي دربدر جهان كه از الفت عشق و همبستري و بوسه شما را جز خيالي حاصل نشد. برخيز معشوقه سر به گريبان سپرده بن بست نشين كه با تكفير خويش زنده اي مباد گزندي برسد بر دامان ديگران، و از ته دل مي خندي تا برق دندان هاي خندانت برق اشكهايت را پنهان كند

آري خاموشي سرآغاز فراموشي است؛ اما در من صداي ساكت فريادهاي ترديد تكثير مي شود و روزمره گي پشت شيشه هاي غبار گرفته به نكبت خويش عاشق و مي ميرد روياها روي طاقچه اتاقي كه به وسعت زندگي جا براي قابهاي خالي دارد

مرا پناه دهيد(1)، من سرد م است واز گوشواره هاي صدف بيزارم.من از تهي سرشار (2)، من ميخواهم به رواج رويا و عدالت آدمي بينديشم(3)،من همين يك نفس از جرعه جامم باقي است(4).آخرين جرعه اين جام تهي را....خدايا تو بنوش

مي روم خوب نباشم . مي روم اشك هايم را در مزايده بگذارم و خنده هايم را حراج كنم و ديوانه وار برقصم تا نگويند چرا پريشاني ...دمي نمانده آدميان ، دمي نمانده براي حرام خوري ، بي خيالي ، فراموشي ، ناديده گرفتن خويش و ديگري ،دمي نمانده آدميان سرگردان در گرداب روزمره گي هاي بي حاصل ، نمانده دمي زنان جواهر و آشپزخانه و تفاخر، زنان روياهاي كپك زده روي پيشخوان خانه هاي خالي ، مردان بوسه هاي خسته، نزول خوري هاي پنهاني ،دشنام هاي شيواي عاشقانه، دمي نمانده براي عاشقي و انسان زيستن و مرگ نزديك است ...قهقهه سر خواهم داد رو به اولين جاده كه مرا باخود ببرد..چيزي نمانده
من مي خواهم بروم.مي خواهم با تو بمانم
يك - فروغ فرخزاد /دو- اخوان/ سه- سيدعلي صالحي /چهار- مشيري

پي نوشت
امشب كه تو در كنار مني غمگسار مني // سايه از سر من تا سپيده مگير
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, September 19, 2007


براي فرداهايي كه ديگر نيستيم و مي گويند عاشق خوبي بود

****

رهايم مي كني بي تقصير
مقصرمي شوم
باز مي گردي بي تفسير
مفسرمي شوم
دنبال تسكين مي گردي
مسكن مي شوم
گناهت را تطهيرمي كني
مطهر مي شوم
ازتقدير عاشقي مي گويي
مقدرمي شوم
جسمم را طلب مي كني
مجسم مي شوم

قبلم را
پروانه مي شوم
بي هيچ حرفي
خاكسترمي شوم

شهريور86
پي نوشت: تمام شد ، به همين سادگي ، فاطمه تمام شد و ديگر نيست .. ديگر نيست دخترك مغموم سر بزيري كه عمري تكفير شد و عمري به عبث به بندش كشيدند تا عاشقي را فراموش كند .. فاطمه خود كشي كرد تا نباشد كه بي اويي را تجربه كند... قبه هاي روي شانه هاي پدردين مدارش نشان ضجه هايي است كه عمري هيچ گوشي نشنيد
فاطمه تمام شد و تصوير صورت غمگينش روي ديوار خانه اي كه زندان اش بود اينك شبيه شيون مي شود.. .نفرين به دين و باوري كه او را به بستر مرگ كشاند. نفرين به بردگي ، به تعصب
آرام باش دختر جان در كفن سپيد آرامش ات ... آرام باش خواهر جان كه آرامش تو را اين روزها طلب مي كنم در اين گرك و ميش زندگي..آرام باش ... سلام برتو باد دخترك مغموم تنها در آستانه آرامش ابدي
پي نوشت: سارا را بخوانيد .بيشتر بدانيد در كدامين سرزمين به ايراني بودن خود مغروريد و براي كدامين ميراث دل نگران
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, September 17, 2007




اين روزها حال عجيبي دارم .خوبم ، گاه آنسان كه مي توانم پياله گيرم و از شوق جامه پاره كنم و گاه چنان دلگير كه مي گويم غلط كردم كه اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد


لاله خوبم خواسته بود برايش از وطن بنويسم ..خواهم نوشت اما كمي بايد از درون پياله هاي تصوير نماي اندوهم بيرون بيايم.كوهيار هم خواسته است تا بهترين پستم را بنويسم .قطعا اگر هفته پيش اين سوال را از من كرده بود پست ديگري انتخاب مي كردم اما امروز با اين حال و هوايي كه دارم اين پست را به بقيه پست ها ترجيح مي دهم


گفت بسپار به دست آب ، عشق های بزرگ را باید به آب سپرد ، آب جاری است و بخشنده .مادر موسی را دیدی ؟ سپرد به دست آب کودک را .بزرگ تر از موسی می خواهی عشقی برای یک زن ؟ گفت بسپار به دست سرنوشت اشک هایت را . روی دریای چشمانت طفل آرزوهایت گم نخواهد شد. گفت مادر موسی شدن سخت است اما سبد را از عروسک مرده بی عشق پر نکن که نفس های موسی شرمنده کرد امواج را

گفت اضطراب مادر موسی را دیدی وقتی می غلطید سبد بر امواج ؟ از چه بیم داری ؟ زندگی همین به آب سپردن هاست و صبور بودن ها تا آب ببخشد طفلت را به بارگاه پادشهان .گفت چشمهای تو نمی توانند نگران تر ازچشمهای مادر موسی باشند و دلت نمی تواند اندوهگین تر از دلش باشد . گفت دستهایت نمی توانند لرزان تر از دستان او باشند در به آب سپردن بود و نبودت
بسپار به دست آب ! آب بخشنده است

پي نوشت :دوست دارم بدانم فرزانه و سحر كدام پست شان را بيش تر دوست مي دارند

پي نوشت

روزه سهم سفره هاي خالي جنوب شهر

و برجها نماد هاي جشنهاي حق براي روزه داري اند

تمام ميز ها پر از ريا و دزدي و هوس

وسهم كودكان كار هر كدام نان خشك و يك قلپ نفس

چه عادلانه سهم هركسي به دست او رسيده اين زمانه بوالعجب

تمام خالي جهان براي كوچه هاي خاكي جنوب شهر

تمام پر براي برجهاي بال و پر كشيده تا خود خداي شهر

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, September 14, 2007

پروردگار محترم؛
احتراما، نظر به اينکه طي بررسي هاي به عمل آمده توسط اينجانب، علي رغم تمام نعمات و افاضات حضرتعالي در مراحل مختلف زندگي به اين حقير، به هيچ جايي نرسيده و موجبات شرمساريِ نسل بشريت را فراهم آورده م، متمني است پيرو تبصرهء سوم بند اول قرارداد آفرينش، مورخ ۱/۱/۱، معقده فيمابين ابرجد اينجانب- مشهور به « آدم » - و حضرتعالي، استعفاي اين حقير را از مقامِ « انسانيت‌ » بپذيريدبديهي است مِن بعد اينجانب هيچ گونه مسووليتي در قبال انساني بودن رفتار و گفتار خويش را نخواهم پذيرفت. مستدعي است در صورت نياز به اخذ حيات، لطفا مراتب را هر چه سريعتر به اطلاع عزرائيل برسانيد
و من الله توفيق
رونوشت
نکير
منکر
عزرائيل
شيطان رجيم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, September 12, 2007


رش هشانا،‌سال نوي عبري


براي تمام خاطره هاي يك قوم


مي گفت ما همه فرزندان آدميم، همگي آمده ايم چند صباحي پرستش خداي كنيم ،به خلق نيكويي رسانيم و شاد باشيم و شادي كنيم. برقي در چشمانش بود كه از قدمتي ديرين مي گفت و خطوط صورتش حكايت از قصه قومي را داشت كه به درازاي تاريخ زنده است


امشب سال نوي عبري است كه در فرهنگ يهودي به آن رش هشانا مي گويند . در معني اين اسم اختلاف نظر بسيار است اما آنچه همگان بر آن متفق القولند اين است كه رش هشانا روز بزرگ داوري و اجراي عدالت الهي است. در اين شب سرنوشت يكساله فرد انساني نوشته مي شود و همگان آرزوي بركت مي كنند. در اين روز پيش از غروب آفتاب زن خانه ، كه نماد بركت و نشان زندگي است دو شمع روشن مي كند و سپس براخاي و دعا مي خواند. شب هنگام همگي بر سفره شام جمع مي شوند و مراسم با جامي از شراب آغاز مي شود . اولين لقمه را در شكر يا عسل فرو مي برند و و سپس سيب نماد قدرت الهي و عشق و علاقه را به عسل مي آمريزند و براي همديگر بركت طلب مي كنند

سبزيجات هر يك نمادي براي سفره رش هشانا مي شوند، تره سبز نماد دور شدن افكار شوم بدخواهان است، چغندر نماد ريشه كن شدن شرك و بدخواهي است، خرما نماد دوري از خطاست ، كدو نماد درخواست دورشدن تقدير ناميمون است ، ماهي نماد باروري و افزايش روزي است و گوشت سر گوسفند نماد آن است كه قوم يهود شايستگي اطاعت از جد خود اسحاق را داشته باشند


مي گفت پروانه مي داني سالهاي دراز است كه پدران ما دور اين سفره براي همديگر بركت خواسته اند؟ نگاهش كه به نگاهم گره خورد يك تاريخ در ناوك هاي چشمش تازه شد. به گستردگي قوم يهود فكر كردم و به شبي كه در گوشه گوشه دنيا جشن گرفته مي شود


مي گفت پروانه براي امشب بركت طلب مي كنم براي همه ايرانيان، براي همه رفقاي مسلمانم ، بركت بر زندگي ات دختر. نگاهش عميق بود.. صبحدم كه در شوفار ، شاخ قوچ ، مي دميدند نگاهم كرد و گفت اين صداي طلب آمرزش است و اعلام اطاعت قوم يهود به پيشگاه الهي ...صداي شوفار در گوشم مي پيچيد و من مي ديدم كه او آرام مي خواند


اتا ادوناي ...و من آرام مي خواندم...و آرزو مي كردم كه اين لحظه مبارك بر تك تك اين فرزندان استر كه به قدمت تاريخ مكتوب ايران زمين ساكن آن هستند بركت ارزاني دارد و پايدار بماند اين ريشه قديمي پاك

مي گفت اين ايام به روز كيپور پايان مي پذيرد روزي كه قبل از غروب آفتاب روز جمعه تا پاسي پس از غروب روز شبات روزه دارند، صبر پيام اين ايام است. مي گفت و اشك مي ريخت . مي گفت و من به اشك هايش كه براي استغفار جاري بود نگاه مي كردم و به خط فاصله هاي بين آدميان شك مي كردم وقتي مي ديدم رنگ اشك همه نژاد انساني بي رنگي است

شاناتوا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, September 11, 2007


مي گفت روز 17 شهريور بود، زنگ خورد تلفن كه ملاقات داريد با دخترتان شيدا... مي گفت از اصفهان تا تهران را سر از پاي نمي شناخت. پيرزن آه نمي كشيد، مثل سنگ بود. غيظ عجيبي در چشمانش بود.چه قدر خوشحال بودم . شيرين كه بيتابي مادرش را مي كرد مي بوسيدم و مدام مي گفتم بالاخره شيداي شيرين را مي بينيم. از اصفهان تا تهران را سر از پاي نمي شناخت

مي گفت برايش كيك كشمش پخته بودم . بچه ام دوست داشت. مي گفت سالها بود يك روپوش توسي و يك روسري رنگ و رو رفته به سر داشت . از اين خانه به آن خانه . دربدري زندگي اش بود تا اينكه بازداشت شد . از اصفهان تا تهران را سر از پا نمي شناخت

رسيديم جلوي اوين به شيرين ديوارهاي بلندش را نشان دادم و گفتم مادرت آنجاست. خواهرش برايش خوراكي آورده بود. برادرش يك سبد سيب به نشانه كودكي هايشان.نمي دانستم مي داند كه سعيد را اعدام كرده اند يا نه . اما قرار بود به او چيزي نگوييم

وارد كه شديم، من و برادرش و خواهرش شهرزاد ، سنگيني اتاق و صورت هاي خشميگين پاسدارها ميخكوبمان كرد. مثل سنگ بود پيرزن . آه نمي كشيد .فقط يك قطره اشك روي گونه اش ميان ماندن و رفتن مردد بود. عينكش را برداشت و روي تشك تكيه داد. برايم فضاي داخل زندان را چنان واقعي ترسيم مي كرد كه خودم را روبروي سربازهاي سال شصت و هفت تجسم كردم

گفت برادرش گفت چرا نمي آوريدش برايش سيب آورديم...كيسه سياهي را پرت كرد روي ميز...درش را باز كردم. روپوش توسي اش، روسري پاره اش ، ساعت مچي چرمي اش كه پدر خدا بيامرزش براي قبولي در دانشگاه به او داده بود و عكس شيرين تمام سرمايه دخترم بود كه بي رحمانه پيشكش من مي شد. كيك كشمش را چنگ زدم و فرياد كشيدم. رو به پسرك پاسداري كردم كه مي گفت آتش دوزخ برايش سرد باد..استغفار نكرد و دوزخي شد. گفت مشت مشت به كيك زدم و گفتم بيا جوان بيا بخور شيريني مرگ يك كمونيست را بيا. شهرزاد التماسم مي كرد و من نقل هايي كه عمويش از اروميه آورده بود برايش را به هوا مي ريختم و لي لي لي مي خواندم و اشك مي ريختم . حالا شيرين واقعا يتميم بود و ديوارهاي اوين هنوز هم كه سالهاست ديگر ايران نيست كابوس شبهاي اوست . ديوارهايي كه رخت مادرش را بر بندهاي عدالتش آويزان كردند


پي نوشت : روز هجده شهريور از پايان نامه ام دفاع كردم آنهم در آخرين روزهايي كه بعدش معلوم نيست برسر دانشگاه در اين مملكت چه برود. آنقدر داستان اين دفاع خنده دار است كه كافي است بگويم سطر اول مقدمه پايان نامه ام را چون در ساعت حدود يك نيمه شب و در حالت سكرات تايپ كرده بودم درمعرفي موضوع نوشته بودم .. اين موضوع مساله است، مساله اين است


پي نوشت : ديروز با تعدادي كودك كه از نعمت پدر و مادر محروم اند و از كودكان بهزيستي هستند به سفر ابيانه رفته بودم يكي از آنها گفت مي خواهد به 15 سالگي كه رسيد موبايل بخرد . گفتم آفرين ...او مكثي كرد و بعد گفت من كه پول ندارم . سوالي از من كرد كه پاسخ هايم واقعا مسخره بود. پرسيد كه پول از كجا بدست مي آيد؟ هرچه توضيح مي دادم مي ديدم او سوال ديگري مي پرسد و سوال او اين بود خب من كه زمين ندارم؟ من كه پدر ندارم به من ارث برسد . من كه ..من كه ....چطور اين دشت ها،‌و باغها كه خدا براي همه آفريده يكهو مال يك نفر مي شود و يك نفر مثل من هيچ چيزي ندارد. چطور مي شود صاحب اين باغها شد جز با زور ؟ من پاسخي نداشتم جز اينكه درس بخوان ، برو دانشگاه ، كار كن و پول بگير. بعد اگر پول هايت زياد شد مي تواني زمين بخيري و خانه بخيري و باغ بخري


پي نوشت: من هيچ مرامي ندارم، من چپ نيستم اما همه مي گويند تو يك چپي . باوركنيد من فقط مي نويسم آنچه حس مي كنم


پي نوشت : براي پريدن دوبال ديگر به ياري ام آمده اند . به زودي مي پرم دوباره


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, September 06, 2007




زنگ زد ، گفت من و تينا خانه هنرمندانيم . بيا پيش ما . گفتم بگذر عزيز حال خوشي ندارم. گفت بلند شو بيا، دوستان را براي همين روزها ساخته اند . آنكه تو را در همين ساعت هاي سخت نمي بيند كه دوست نيست . بيا تينا هم حال بهتر از تو ندارد . بيا شايد باهم گريستيم




تمام مسير ضرب آهنگ آخرين شعري كه خوانده بودم در گوشم بود... نشستيم . از رفته ها گفتيم و از نيامده ها . انگار در صداي تك تك مان يك غم تلنبار شده تكرار مي شد ...ومن مي خواندم و كسي مي آيد و كسي ميميرد ...وناگهان فرزانه گفت




مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن


و من ادامه دادم

مرا به نامي كه صدا نمي زني

صدا بزن

حتي اگر ستاره اي نباشد
در آسمان
حتي اگر خورشيد اول دي ماه
كه بر شب پيروز شد
ديگر نباشد
مرا‌ به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن كه مي خواهم يك شب
بي دغدغه به دقيقه هايم دخيل ببندم
به نام نامي تو


و فرزانه گفت


دلم كمي از هواي نفس كشيدن
مي خواهد
به باغ بهارانه خود بكشانم
تا خودم را تازه كنم
روي شاخه اي كه اولين بارنگاهم جوانه زد
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن
كه صدايت پژواك نام من است
طنين نامي كه تا كنون
به زبان تو نيامده
صدا بزن
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن


....



پي نوشت : در سحرگاه نگاه اش مرا مجال طلوع نيست . پرده ها را بكشيد . تمام شهر مي گويند او خورشيد من نيست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, September 05, 2007


گاهي بعضي روزها بدترين روز مي شوند برايم
صبح 13 شهريور: كف سالن ، كنار در اتاق رئيس هميشه غايب و حاضر در تمامي همايش ها و جلسات ،دوزانو مي نشينم و كيفم را سفت به آغوشم مي چسبانم و به رويش خم مي شوم. هركس كه رد مي شود نگاه تمسخر آميزي به من مي كند. درد در تمام وجودم مي پيچد و مي خواهم فرياد بزنم . صبح دو تا آمپول زده ام و چشمانم بسكه اشك ريخته ام باز نمي شوند و قلبم مدام فشرده مي شود. مردي مي آيد و مي گويد چرا كف سالن نشسته ايد درست نيست روي زمين نشسته ايد....مي گويم صندلي نشانم بدهيد مي نشينم رويش . مي گويد به هر حال خوب نيست نزديك اتاق رئيس دانشكده روي زمين بنشينيد شما يادنگرفته ايد به بزرگتر احترام بگذاريد.؟ مي گويم برو بابا دلت خوش است بزرگتر آمد بلند مي شوم جلوي پايش . چند باري از جلويم رد مي شود و باز تذكر مي دهد . اين بار مي پرسد بارداريد؟ و من هم بي مكثي مي گويم آره باردارم دوقلو هم هستند.امري؟ مي گويد بهتان نمي آيد.همين طوري پرسيدم . وقتي همه از آمدن رئيس دانشكده نا اميد مي شوند ، منشي مرا به اتاق معاون صدا مي كند...معاون محترم نگاهم مي كند و مي گويد گفتي چند قلو هستند ؟‌ يعني تو در اين دانشكده درس مي خواني و نمي داني معاون آن كيست يا ...؟ مي پرم در حرفش كه ...مي گويد من امضا نمي كنم بگذار خود رئيس بيايد . كارت كه ماند مي فهمي چند قلو حامله اي

ساعت 5 بعد از ظهر 13شهريور: كتاب را مي گيرم در دستم و به آقاي مستوري مي گويم كه براي ويرايش آن بايد يك هفته ديگر بيايم اين هفته وقت ندارم. نگاهش روي صورتم خشك مي شود. هنوز يك قلپ از شربتم را نخورده ام كه در دفتر را مي زنند و پسرچهارساله اش وارد مي شود. خنده اي مي كند و رو به پدر مي گويد مامان را آوردي بالاخره بابا ؟ مامان و خودش را پرت مي كند در آغوشم . نگاه آقاي مستوري به پسرش سينا و بوسه هاييست كه نثارم مي كند. سينا مي گويد بابا چقدرمامان جوان مانده . مامان درس ات تمام شد ؟‌ديگر مي تواني برگردي ايران باهم زندگي كنيم . نمي داني چقدر دلم برايت تنگ بود...دستان كوچكش را از خودم جدا مي كنم . روي دو پايم بند نيستم و نمي توانم اين كار آقاي مستوري را بفهمم . سينا مانتو ام را گرفته و دنبالم مي آيد و زار مي زند . كتاب را مي گذارم روي ميز و ميگويم . بازي زشتي بود آقاي محترم خيلي زشت . سينا اشك مي ريزد و خودش را به من مي مالد و ...اشك در چشمانم حلقه زده و باز سرم گيج مي رود..من تحمل اينهمه فشار را ندارم، تحمل اينگونه خريد و فروش هاي عاطفي را ندارم . نفرت وجودم را پر مي كند از پدر سينا

غروب 13 شهريور: راهي مطب دكتر هستم . ميدان انقلاب مثل هميشه شلوغ است . گشت ارشاد سمت غربي ميدان نگه داشته و پياده جانب غربي تقريبا خالي است . هر از چند گاهي چتربازان نظام مقدس هم دختركي را صيد مي كنند و شروع مي كنند به نصيحت . از اين سوي ميدان نگاه مي كنم و با خودم مي گويم اگر فقط بيايد طرف من . آنقدر خسته ام كه مي توانم هر خريتي بكنم . ماشين كم است و ازدحام خيابان كارگر را گرفته . به آدمها نگاه مي كنم و صدايي از پشت سرم مي گويم خانوم باشما هستم ... برنمي گردم و سوار ماشين ونك مي شوم، درحالي كه راهي هفت تيرم


ساعت10 شب 13 شهريور: از مطب آمده ام بيرون . دلم مي خواهد پياده روي كنم به سينا فكر مي كنم و دروغ زشتي كه پدرش به او گفته تا مرا داشته باشد .و به كودكي كه اينطور صادقانه مرا مي بوسيد. اشك درچشمانم حلقه زده و دلم تنگ است و از خودم بدم مي آيد . هوا خوب است و خيابان ها خلوت شده است . از جلوي طلا فروشي هاي كريم خان رد مي شوم و روبروي كليسا در پارك مريم مقدس مي نشينم . واژگاني چون شعر وادارم مي كند دفترم را باز كنم . گوشه پارك پسركي روي صندلي نشسته است و ناله مي كند . در منتهي اليه شرقي پارك هم پيرزني با شال قرمزي بر سرش خمار است . نور سبز چراغ هاي پارك افتاده روي دفترم ...تند تند مي نويسم و شعر هايي تلخ مي آيد در مغزم..از تو خبري نيست . براي مرگ خاطره هايم سياه مي پوشم...به آسمان خيره مي شوم و به صليب .ياد مردي مي افتم كه مي گفت صليب يعني عشق. مي گفت عشق يعني مادر و من به مادر تو مي انديشم وبه تو و به مادرانگي .ياد حرفهاي آقاي مستوري كه مي گفت به خاطر سينا قبول خواهي كرد كه زن من بشوي فقط اگر او را ببيني. مگر مي شود زن با احساسي چون تو اينهمه عشق يك بچه را ناديده بگيرد؟
يعني سينا الان در چه حالي است ؟

ساعت 11 شب13 شهريور: پياده خيابان فلسطين را رج مي زنم و روبرو را نگاه مي كنم تا سرم گيج نرود. چقدر مردهاي اين شهر نفريني شبها مؤدب مي شوند و همه ياد مي گيرند سلام كنند...حتي پياده هم نمي شود در اين شهر راه رفت. دوره گردها در كوچه ها پرسه مي زنند و صداي بوق ماشين ها آزارم مي دهد ... من اما شعر مي خوانم و كوچه هاي جنوب شهر را رج مي زنم و به شيشه هاي شكسته آب جو فكر مي كنم.هركس از روبرو بيايد مي بيند من با خود مي خوانم
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل مرا پناه دهيد
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان
مسير جنبش آور كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله ؟ كدام اوج؟
...
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت ،‌با دلم مي گفت
نگاه كن تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي


ساعت 12 شب: آنقدر اشك ريخته ام كه بسترم خيس خيس است . لاله و يك دوست ديگر نگرانم شده اند. فرهاد از آن طرف دنيا زنگ زده به عطيه كه پروانه كجاست ؟ سپيده از نيويورك زنگ زده. سرم را در بالش پنهان مي كنم و منتظر مي مانم ، آخ كه نگرانم نيست . خيلي عجيب حالي دارم. نمي فهمدد كه كجا را اشغال كرده است او . نمي فهمدد چقدر در اوج است هميشه .عجيب روزگاريست روزگار دربدري هاي يك دل احمق و اين روز سيزده از ششمين ماه سال
پي نوشت: در سحرگاه نگاهش مرا مجال طلوع نيست ...پرده ها را بكشيد . اين خورشيد من نيست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, September 01, 2007

دهگانه دل
1
يك بار حسود شدم
وقتي ديدم بي تو زنده نبودم
و تو بي من زندگي مي كردي
2
سهم با تو بودن ام را بخشيدم
به تمام جاده ها
3
سفرت را در صفر نگاهم ضرب مي كنم
تا مسافت بينمان هميشه صفر بماند
4
پايان نامه زندگي ام را به تو تقديم مي كنم
سطري بر سطري
دردي بر دردي
نقطه سر خط
5
بيستون دلم
تيشه اي ديگر مي خواهد
تا چهارستون بدنش از عشق
ديگر نلرزد
6
اين روزها به سوي شهرت نماز مي گزارم
شايد كه برگردي براي اثبات رسالت ات
غربي ترين خاطره شرقي ام
7
سيگار را خاموش مي كنم
روي شيارگونه هايت
بر آينه
8
نيم سيب ات را بخور با مرام
نيم ديگر را به آدم داده ام
9
به تعداد تمام انبيا از لبانت بوسه قرض دارم
اگر ايمان نياوري عصا مي شوم در دستانت
10
عرق فروش محله ما
نان شب كودكانش عربده هاي شبانه محتسب

دهم شهريور هشتاد و شش
پي نوشت : اين روزها كه صفحات آخر پايان نامه ام را ويرايش مي كنم و بايد تا بيستم شهريور دفاع كنم عكس روي جلد يكي از سي دي هاي فروغ روي ميزم است . هر چند صفحه اي كه مي نويسم و سرم را بالا مي گيرم نگاهش روي صورتم مبهوت مي ماند. ياد او مي افتادم وروزهاي ماشين نويسي اش در استوديو گلستان.بعد دوباره تند تند انگشتانم روي صفحه كليد لپ تاپم كوبيده مي شود. و زير لب زمزمه مي كنم ..بگذار كه فراموش كنم /تو چه هستي ، جز يك لحظه ، يك لحظه كه چشمان مرا مي گشايد در برهوت آگاهي؟/ بگذار فراموش كنم ..بگذار بگذار
و مي بينم اشك هايم روي كيبورد مي ريزد و بوي پاييز يعني بايد راهي شوم باز تنهاي تنهاي تنها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin