Monday, January 26, 2009


زنانه

برداشت هزار و یکم


چرخ می زنی ، سکوت خانه پر می شود از سایه روشن های یک مشت آدم که می آیند و می روند. آدمهایی که خیلی هم غریبه نیستند. جای دستشان روی پوست زندگی ات جا انداخته، خیلی هایشان ناخواسته ، خیلی هایشان خواسته. به خودت نگاه می کنی . گیسوانت کمی بلند شده .. کمی چاق تر شدی . پیرتر شدی انگار. دور چشمت خط هایی عمیق می شوند. از دوسال پیش تا الان خیلی جا افتاده تر شده ای .دیگر مثل سابق به عشق نگاه نمی کنی . دلت آشیانه ات را می خواهد . دستت را بلند می کنی ، می خواهی یک دور برقصی. دنبال صدای یک بچه دور اتاق می دوی . از خودت فاصله می گیری . جلو می روی . صدای آب می آید . صدای قهقه کودک می پیچد در گوشت. جلو تر می روی . کنج دیوار خانه قاب عکسی میخکوبت می کند روی زمین . دختر و پسر شمع تولد خود را فوت می کنند و مادر بالای سر آنها لبخند می زند. دنبال صدا می گردی . چقدر دلت می خواهد شمع ها را فوت کنی.... به خودت نگاه می کنی...باید بروی

صدای کودک گم می شود بین آدم هایی که می آیند و می روند

شمع ها را فوت می کنی

آینه ای نیست تا خودت را در آن نگاه کنی


کارگردان می گوید از صحنه خارج شوی

کات

.

.

.

برداشت هزار و دوم


در خیابان تنها راه می روی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تا حالا شده بخواهید چیزی را بگویید اما با وجود مثلا سی سال زندگی و آغاز تکلم از دوسالگی و استفاد از لغات متعدد در زندگی روزمره حتی نتوانید یک جمله پیدا کنید که بتوانید با آن مقصود خود را بگویید ؟ من در این وضعیت بسر می برم
انگار یک دیگ مسی خالی ام . حتی دیگ مسی خالی هم نیستم چون اون در مقابل هر ضربه ای از خودش عکس العمل نشون می ده اما من بهت زده ام ، تهی و خاموش ، ... در مقابل زندگی روزمره بهت زده ام
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, January 18, 2009

بالاخره باید روزی بفهمیم آنها که فضل تقدم دارند ، الزاما تقدم فضل ندارند
سیدجواد طباطبایی
پی نوشت : این جمله رو از وقتی دیدم تو ذهنم آدم هایی رو مجسم کردم که با یک شانس ، یک اتفاق ، یک بازی ساده به جایگاه و رتبه ای رسیدند و حالا ول کن ماجرا هم نیستن . این هم در سیاست مدارهای ما مصداق داره هم در هنرمندای ما . غالبا تقدم فضل شون نیست که باعث می شه باشن و مطرح هم باشن ، فضلی که در تقدم پیدا کردن اونها رو کرده مثلا آقای مهم و جریان ساز
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, January 15, 2009


گاهی وقت ها اتفاق ها خیلی عجیب و غریب به جانت می افتند. دخترکی 9 ساله از درد به خودش می پیچد ... هیچ کس نیست. تنهایی روی سرت هوار می شود. پایت را روی گاز ماشین می گذاری . خیابان ها شلوغ است . دستت را روی بوق فشار می دهی . آدم ها مثل مور و ملخ در هم می لولند انگار. چراغ قرمز جهنمی است که نمی توانی تحمل اش کنی
جلوی بیمارستان جای پارک پیدا نمی کنی . صورت مادر بچه خیس اشک است. باید بر اعصاب خودت مسلط باشی

کودک را بستری می کنند. دکتر نسخه ای می نویسد. آمپولی یک میلیون و دویست هزار تومانی برایش نوشته . باید تا آخر شب تزریق شود وگرنه کودک تلف می شود، این را به تو می گوید تا عجله کنی

عابر بانک ات تنها دویست هزار تومان به تو می دهد

پدر بچه تهران نیست . شماره های زیادی را در موبایلت نداری که بتوانند کمک ات کنند . دوستانت همگی مثل خودت هستند. شماره زن دایی را می گیری ... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است

همه زندگی ات را جلوی چشم ات می آوری ... می ترسی از گرفتن دوباره شماره و جواب نگرفتن... می نشینی لب جوی آب
گوشی موبایلت را می کوبی روی آسفالت خیابان ... قول داده ای به مادر کودک که دارو را بگیری و بر گردی

چشمان سبز کودک ، خنده هایش و آخرین قصه ای که نوشته وبرایت خوانده بود را به یاد می آوری...چقدر تنهایی دختر ؟

اسم های موبایلت را دوباره بالا و پایین می کنی. به اس ام اس هایی که فرستاده ای نگاه می کنی : همه زندگی ات بزرگوار ، شیما ، مریم ، مونا ، نارین ، علی ، محسن ، سارا، خانم دکتر یزدانی ، استاد زرگری نژاد ، و چند اسم دیگر
خودت را محک می زنی شاید... حس می کنی چقدر حقیری ...هر کس کاری دارد برای خودش . چند نفری جواب تلفن ات را می دهند
سیما می گوید صد هزار تومان دارد

مریم پنجاه هزار تومان در خانه

پسر عمه ات تهران نیست و نگران می شود

دکتر یزدانی می گوید الان در جیبش بیست هزار تومان بیشتر ندارد . می تواند برود خانه شان ولنجک سیصد هزار تومان در خانه دارد اما ساعت نه شب می رسد خانه ... می گوید اجازه بده از چند نفر بپرسم... تشکر می کنی


دوباره روی نام ها مکث می کنی

مادر کودک تماس می گیرد

دکتر می پرسد آمپول را تهیه کرده ای ؟ حال بچه خیلی بد است

سرت را می کوبانی به روی فرمان ماشین

ساعت حدود 6 بعد از ظهر است

یک دقیقه فقط می خواهی حرف بزنی ... از خودت متنفر می شوی

یاد گردن بندی می افتی که یادگار مادربزرگ است... به سمت خانه می روی ..خیابان ها غلغله اند ... سر کوچه ترمز می کنی

قوطی قهوه ای رنگ ات را باز می کنی . نگاهت روی مروارید های کوچک صامت می ماند. در مشتت می گیری ... روبروی طلا فروشی های کریم خان ماشین را گوشه ای رها می کنی . حتی یادت می رود در را قفل کنی ... گردن بند را روی پیشخوان طلا فروشی می گذاری

عتیقه است خانوم

می دانم ... یادگار خانوادگی است... پول می خواهم آقا ، بچه در بیمارستان تلف می شود اگر نجنبم ... گرو می گذارم پیش شما فردا پول می آورم پس اش می گیرم

لعنت به این مملکت که بیمارستان دارو ندارد و تو باید در این خیابان ها بچرخی و بچرخی
اضطراب را در چشمانت می خواند

دست می کند در گاو صندوق اش

اعتماد می کند به تو

به سمت داروخانه سیزده آبان می روی


اشک می ریزی... پاهایت جان ندارند ...چشمانت سیاهی می روند ... اما باید به اعصابت مسلط باشی. احساس می کنی از تنهایی در حال خفه شدن هستی

نیم ساعتی طول می کشد

آمپول را می گیری... نایاب است، می گوید سریع برسانی بیمارستان

تمام تن ا ت درد می کند


سر ت را بلند می کنی ، آینه اتاق بیمارستان صورتی خسته را نشان می دهد ، چشمانی سرخ


کودک از وضعیت بحرانی خارج شده است
این صدا در گوشت دنگ دنگ خوبی می کند


به آینه زل می زنی

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, January 13, 2009

مسافر

شازده کوچولو را می گذارم روی میز. آرام نگاه اش می کنم . چشمان اش سرد اند. درست مثل دستان من . نگاه ام را می دزدم . سعی می کنم از آن صورت محو ، تنها آن دو چشم سرگردان را به خاطر بسپارم. نگاه می کنم به تلنبار کتاب ها و لباس ها ، به خانه ای که بوی سفر می دهد و مسافری که شاید هرگز باز نگردد. به روزهای رفته می اندیشم ، به خاطرات خاک خورده ، کودکی های آجر و تخته سیاه ، خنده های از ته دل و قایم موشک بازی در حیاط خانه های تو در تو ... به کودکی می اندیشم و زوزه موشک ، بستنی یخی و دفتر کاهی های دبستان و به دو چشمی که روبرویم مسافرند و می روند تا از این همه خاطره دل بکنند

هنوز دهانم بوی سلام می دهد که خداحافظ از حنجره خشکم ادا می شود
می گویم مواظب خودت باش . او هم می گوید تو هم مواظب خودت و احمدی نژاد باش
لبخندی تلخ می زنم
نگاه اش نمی کنم
او باید برود مثل دیگرانی که رفتند، مثل دوستانی که دیگر اتفاقی در خیابان های شهر نمی بینی شان
مثل همکلاسی هایی که دیگر نیستند

باید برود چون زندگی در جریان است و فرداهایی دیگر پیش رویش
اما من از سرزمینی که فرزندان اش را فراری می دهد متنفرم ... از خاکی که بوی کینه می دهد بیزارم . از نقشه ای که در آن جایی برای مادر و فرزند با هم نیست نفرت دارم... از خانه های سیمانی ، سنگی ، آجری ، نمای شیشه ، از تکیه های عزاداری ، ظرف های یک بار مصرف نذری ، از اسم خیابان های این شهر بدم می آید
از کافی شاپ های بطالت های هر روزه ، رستوران های رنگ و وارنگ ، بیل برد های کاپیتالیست اسلامی ، باغ های جماران و نیاوران حالم بهم می خورد
از خیابان فلسطین ، میدان انقلاب ، میدان آزادی ، از تقاطع مطهری و شریعتی ، از طالقانی و مفتح ، از ایستگاه مترو حرم مطهر ، از بلوار آیت الله کاشانی ، پاسداران ، مصلی امام ، خیابان هفده شهریور ، فتحی شقاقی ، خالد اسلامبولی ، یادگار امام ، بزرگراه بسیج ، نواب صفوی و بزرگراه صدر بیزارم
خوش بحالت که سی سالگی انقلاب را جشن نمی گیری
پله ها را بدون آنکه سر بالا بیاورم و دوباره نگاه اش کنم تند تند رج می زنم.. همسایه روبرو گوسفندی سر بریده برای طفلی که تازه متولد شده است ، جوی کوچه خون گرفته است و کفی سفید روی آن می رود تا انتهای درخت چناری که خشک شده ...به پنجره بسته خانه نگاه می کنم ، پشت شیشه هیچ کس خیابان را نگاه نمی کند. دست نگه می دارم برای پیکان تاکسی زهوار در رفته ای که تمام پیکرش می لرزد و می گویم

دربست لطفا

چشمانم بد جوری می سوزند


پی نوشت : این آسمان نمی خواهد ببارد ؟

پی نوشت : سفرت بخیر اما من و دوستی خدارا ، چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها ، به باران برسان سلام مارا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, January 10, 2009


Children of Men


گاهي وقت ها فكر كردن به سرنوشت بشر و آنچه بر سر كودكان اين نسل خواهد آمد مدت ها ذهنم را درگير مي كند . اين حس درست وقتي به سراغم مي آيد كه مدتي از شهر دور هستم و در دل روستاهاي مخفي شده در دل كوه ها و گردنه ها بچه هايي را مي بينم كه درك شان از زندگي فرسنگ ها با كودكان پايتخت فاصله دارد. ديشب فيلم فرزندان بشر ساخته آلفانسو كورن رو با همين دغدغه عجيب غريب ديدم . فكر مي كنم هنوز به دنياي بدون كودك فكر مي كنم و زندگي كثيفي كه اگر كودكي نباشد دنيا را در بر خواهد گرفت
خلاصه داستان از اين قراره

در سال 2027 نسل بشر عقیم شده و مدت هجده سال است که هیچ کودکی بدنیا نیامده است. در این زمان در کشور انگلستان یک حکومت فاشیستی برقرار است که با مخالفین و شورشیان بشدت برخورد می کند. تئو فارون (لایو اوون) که تنها دوستش پیرمردی به اسم جاسپر (مایكل كین) است، بطور اتفاقی با جولین (جولین مور) که در گذشته با او رابطه داشته برخورد می کند . جولین رهبر ی-از گروه های ضد حکومتی است که بیست سال پیش از تئو باردار شده و نوزادی بدنیا آورده اما تئو ناخواسته باعث مرگ این کودک( ديلن( شده است. اکنون جولین از تئو می خواهد که به او کمک کند جان زنی به اسم کی (كلر هوپ اشایتی) را که بشکل معجزه آسایی حامله شده نجات دهد زیرا اگر او بتواند کودکش را بدنیا آورد شاید دانشمندان بتوانند مشکل نازایی انسانها را حل کنند. تئو ابتدا علاقه ای به اینکار ندارد اما در ادامه پس از کشته شدن جولین تصمیم می گیرد این كار را انجام بده


يك قسمت از اين فيلم جاسپر دوست تئو حرف هايي مي زنه كه وسط اون فكرهاي مربوط به آينده بشر و كودكان و ترس از فردا يك جور ديگه منو به اين فكر فرو برد كه ما تقريبا اينجا كه هستيم هيچكاره ايم

جاسپر به كي ، زن باردار مي گه


همه چيز شده مثل يه مبارزه افسانه اي مربوط به اين دنيا، بين اعتقادات و اتفاقات. تو مي گي نبايد اين كار رو مي كردم اما حالا كه كردم يك كام ديگه . خب تو اينورت اتفاقاته و اينورت اعتقادات .مثل جولين و تئو . اون دو همديگه رو تو يه تظاهرات بين ميليون ها معترض ديدن، خيلي اتفاقي .اما اونها بخاطر اعتقاداتشون اونجا بودن. پس در وهله اول اعتقادات .. اونها مي خواستن دنيا رو عوض كنن و اعتقاداتشون اونها رو كنار هم نگه داشت. اما اتفاقي ديلن به دنيا اومد.زيبا ، كوچولو و دوست داشتني …. اما در سال 2008 آنفلونزاي همه گير اومد و او اتفاقي ديگه نبود…..مي بيني اعتقادات تئو به اتفاقات باخت. اون يچه اي رو كه خيلي دوست داشت از دست داد …. پس چرا وقتي زندگي تصميمات خودشو مي گيره ناراحت بشيم؟

پي نوشت: امشب ماه در طول سال 2009 از هميشه بزرگ تره...گاهي ماه توي آسمون هست اما بدجوري قحطيه روشناييه


پي نوشت : خيلي وقت ها فقط بايد نگاه كرد...سكوت كرد و دست به هيچ كاري نزد تا مسير درست جلوي پامون قرار بگيره

پی نوشت: نفس بکش ، عمیق ، فراموش کن دردهای این سال های دربدری رو ، یک بار هم که شده توی هوای پاک برای خودت نفس بکش
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, January 04, 2009


تولد تولد است حتی اگر در گورستانی باشد که با هزار میله و آهن مانع از ورودت می شوند. حتی می شود برای پیرزنی 74 ساله که در گور خفته و سال هاست منتظر کسی است که برایش چراغ بیاورد تولد گرفت


کنار سنگ گورش ایستاده ایم ... نگاه می کنم به صورت مردی که خطوط روی سنگ را می خواند و در چشمانش حرف های زیادی فرصت می خواهند که ادا شوند ... می روم تا آن روزهای مرگ فروغ .. کنار گور ایستاده ایم ... دستان مردی را گرفته ام که سال هاست می شناسمش .. حتی فروغ هم می گفت ما چقدر به هم می آییم... خنده ام می گیرد ... فروغ پیرزنی 74 ساله و من زنی بیست و هشت ساله هر دو هنوز منتظریم . دستان مرد را می گیرم و بوسه می زنم ... فروغ نگاه می کند و ما آرام از کنار او می رویم ... او هم می داند این روزهای ما سخت می گذرد ... اما ما هنوز منتظریم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مصدقی دیگر رخت از جهان بربست
دیر است ، همیشه دیر می رسیم. همیشه دیر می رسیم و یادمان نمی ماند برای بار بعد غفلت نکنیم... نصرة الله خازنی ، رئیس دفتر دکتر مصدق ، مردی که بیست و هشت ماه با مصدق در سنگر مبارزه برای مام میهن همراه بود، پیری که در روزهای کودتا ، لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه با او بود ، کسی که وقتی نام مصدق می آمد اشک در چشمانش حلقه می زد ، وقتی از پرتاب سنگ به خانه او تعریف می کرد بغض راه گلویش را می گرفت ، کسی که تاریخ زنده ای بود که کمتر دیده شد درگذشت
پیرمرد سرشار بود از سخن هایی که باید به یادگار می ماند، انگار وظیفه خود می دانست برای هر کس که از آن روزهای سخت سوالی می کند با طمانینه سخن بگوید
او متولد ششکلان تبریز بود ، پدرش خازن دولت احمد شاهی مردی حکیم بود . نصرة الله در تبریز در کنار کسروی بسیار آموخت . وقتی هم که راهی تهران شد باز در خیابان 30 متری (کارگر امروزی) جایی که دفتر وکالت کسروی بود حضور می یافت . دغدغه اش ایران بود، هر گاه از آنچه برای این سرزمین انجام داده بود می گفت وجودش را شعفی وصف ناشدنی در بر می گرفت
پیرمرد شمرده سخن می گفت . گاهی در میان حرف هایش وقتی به تبریز می رسید جمله ای به آذری می گفت . افسوسی تلخ اما همیشه در وجودش بود . مام میهن را این روزها تنها می دید و ترس از فردای ایران آزارش می داد
دست نوشته های بسیار داشت ، کتاب هایش بخشی از تاریخ این سرزمین اند .به راستی شاگرد مصدق بود و صادقانه زیست و چون ورجاوند بزرگ ناباورانه زمین را ترک گفت

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin