Thursday, October 22, 2009


گفت سال 66 بود تازه از زندان اوین آزاد شده بودم . تمام 12 سالگی تا 18 سالگی ام را در اوین نمور گذرانده بودم برای پخش چند شماره روزنامه
گفت هر مدرسه ای می رفتم ثبت نام کنم می گفتند اجازه ندارند اسم من را بنویسند
زندانی بودم آخر 6 سال . آنهم زندانی سیاسی
گفت دنبال کار دربدر می گشتم. خانواده ام اهل شهر ری بودند و گرد فقر هنوز روی گرده های پدرم خود نمایی می کرد
هر جا رفتم بعد چند روز گفتند شرمنده باید بروم
بغض می آمد و می رفت. ازدواج کردم... شاید تنها راهی که کمی از بار سنگینی که روی دوش پدرم بود بکاهد
و اتاق کوچکمان کنج جنوب شهر تهران بوی تازگی می داد که دیدم حامله ام
هنوز یک ماه نشده بود که شوهرم را از کار اخراج کردند
جرمش همسری من بود ظاهرا
دیگه تصمیم گرفتیم فرار کنیم
خبرهای اعدام بچه ها از زندان مدام آزارم می داد
بعضی ها هم بندی های من بودند که به من در زندان درس می دادند
یکی استاد دانشگاه بود و به من انگلیسی یاد می داد
یکی دبیر ریاضی
یکی شاعر

دیگر تحمل نداشتم
زندگی من در ایران جایی برای ماندن نبود
روی پیشانی ام خطی کشیده بودند که در بازار عکاره شهر همه با انگشت نشانم می دادند
و راهی نبود برای انسان بودن و ماندن
در کوچه همسایه ها به صورت مادرم تف می انداختند که دخترت یک فدایی بی دین و ایمان است
دلم شور طفلی را می زد که در رحم ام التماس می کرد زندگی را

به سیستان رسیدیم
مرد قاچاق چی دستارش را دور صورتش پیچیده بود و جز دو چشم سیاه وحشی چیزی از صورتش دیده نمی شد
گفت میان گله گوسفندان باید بگذری
شوهرم چند روز قبل کشور را ترک کرده بود
بچه در شکمم نا آرامی می کرد
ترس تمام وجودم راگرفته بود
اگر باز دستگیر شوم
اگر باز دستگیر شوم دیگر تمام عمرم کنج زندان خواهم ماند

به نزدیکی های مرز رسیدیم
بوی پشگل گوسفندان تا ته حلقم را پر کرده بود
دلم ناگهان برای مرضیه و سارا و زهره تنگ شد
زل زدم به آفتاب
هنوز چند روزی از اعدام شان نمی گذشت من برای همیشه مرز را رد می کردم
مرد قاچاق چی که حالا خالو صدایش می کردم
ایستاد
خورشید در حال غروب بود
نور نارنجی روی دستار سفیدش افتاده بود
گفت بنشین
دستت را در خاک فرو ببر
یک مشت خاک بریز در کیسه ای و با خودت ببر
گفتم
برو وقت تنگ است
گفت بنشین
دستت را به خاک بزن
تیمم کن با این خاک
گفتم برو وقت تنگ است می ترسم
گفت دستانت را در خاک فرو ببر
یک مشت یادگاری بردار
داد کشیدم برو خالو وقت تنگ است خاک نمی خواهم
خونم را می ریزند
....
از مرز رد شدم
بی سوغاتی از وطن

به دفتر سازمان ملل در پاکستان رفتیم
ما را فرستادند یکی از همین کشورهای شمال اروپا
حالا شب که به خواب می روم صدای خالو در گوشم می پیچد و من بی اختیار از خواب می پرم
بوی خاک تمام تن ام را پر می کند
خالو دستار از صورت بر می کشد ومی گوید
بنشین یک مشت خاک بردار
یادگاری از این خاک
و من داد می زنم
خونم را می ریزند
خونم را می ریزند
خونم را می ریزند
و از خواب بیدار می شوم
و می دانم این قصه در نسل های ما ادامه دارد
قصه خاکی که خیلی ها گذاشتند و گذشتند
تا خون شان را نریزند
کسی مشتی خاک سوغات برایم خواهد آورد؟؟؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin