Tuesday, December 29, 2009


دستانت را به من بده

خوابم نمی برد اینجا میان اینهمه ارواح و اجسام مرده که تناسخ را هم باور ندارند. دستانت را به من بده. خاکستر می پاشند ته نگاهم در این مسیر که جای پایم را خون گرفته و نگاهم را پنجره های بی صاحب پر کرده است.

دستانت را به من بده . نامت را زیر گوشم زمزمه کن .بگو از نسل کدامین حنجره بی فریاد انسان شدی که اینچنین خاطراتم را به یغما می بری

نامت را زیر گوشم زمزمه کن. نام کوچک ات را که تداعی فریاد من است. نامت را بگو...سهراب، ندا،، کیانوش ، علی ، ترانه ، سعید ، شیوا ، فاطمه

نامت را زیر گوشم زمزمه کن

بگو کدام لحظه تقدیر ما را با گلوله و خون رقم زد ؟ یادت می آید مادر در میان خون و گلوله مرا و تو را مادر شد؟

یادت می آید سقف گهواره مان را ؟

یادت می آید عروسک هایمان را که بوی باروت می دادند؟

یادت می آید سر های بی تن ، دستان بی سر ؟

کدام باور ما را با خون و گلوله خواست؟

کدام ابلیس شعر را از ما دزدید اشک را به ما پیشکش کرد؟

بگو کدام خنجر سبز را درید، سرخ را سروری داد؟

بگو کدام شب بود که بجای هلهله و پا کوبی کارمان الله اکبر سر دادن شد بر بام های خانه های خفته در ستم شهرمان؟

یادت می آید کتاب فارسی مان را ؟

کدام درس بود که بابا می آمد

کدام درس بابایت برای همیشه رفت ؟

کدام درس بود ؟

با من حرف بزن پیکر بی جان

با من حرف بزن از
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, November 30, 2009


برای مردی که به گنجشک های شهر عاشق است

سعید کلانکی بازداشت شد

حالا هی خبر پشت خبر ، هی بغض پشت بغض ، شکوفه ها را به بند می کشند و ما دستمان کوتاه از شهر برای رویاهایمان سیاه می پوشیم

تلفن زنگ می خورد. درگیرم میان روزمره گی های این شهر . صدایی آشنا خطابم می کند. سعید را گرفتند. امروز صبح سعید را گرفتند و من باز پرتاب می شوم تا روزی که همین صدا پشت خط می لرزید و با بهت می گفت
شیوا را بردند. شیوا را گرفتند

حالا کز می کنم پشت خاطراتم، پشت روزهایی که سعید با آنهمه انرژی و ایمان نگران کودکان و زنان و زندانیان این شهر بود. هرگز دنبال نام نمی گشت و ندیدم و نشنیدم که بخواهد پشت گزارشها و تحلیل ها ، برای خود نامی رقم بزند
سعید آرام می آمد ، کار میکرد ، پیگیر کار زندانیان سیاسی و غیر سیاسی مظلومی می شد که جانشان و زندگی شان در خطر بود و بی آنکه بخواهد فریاد بزند مبارزه می کرد

شماره کیانوش را می گیرم
سعید را گرفتند
امروز صبح سعید را گرفتند

و یاد روزی می افتم که سعید دنبال کار یکی از زندانیان سیاسی بود
پرسیدم سعید چرا اینقدر وقت و عمرت را گذاشته ای برای این زندانیان سیاسی؟
گفت دیده ام ، به چشم دیده ام ، در آن بندهای نمور و تاریک دیده ام که زیستن فقط همین روزمره گی ها نیست پروانه
آنجا آدمیانی هستند که نامشان خاک می خورد و انسانیتشان در غبار بی مروتی ها گم می شود
به نام انسان مبارزه می کنم
به نام آزادی هر روز صبح بیدار می شوم

حالا سعید در سلول های انفرادی که همیشه از آنها بیزار بود دست نوشته هایی را ورق می زند که روی دیوارها حک شده اند و شاید دوباره دست خط خودش را پیدا کند میان امیدها و نا امیدی های زندانیان این سالهای بیداد زندان بان
سعید اما این بار امید را روی میله های زندان نقش خواهد زد می دانم و به زندانبان یاد خواهد داد می شود حتی عاشق گنجشک های شهر هم بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, October 22, 2009


گفت سال 66 بود تازه از زندان اوین آزاد شده بودم . تمام 12 سالگی تا 18 سالگی ام را در اوین نمور گذرانده بودم برای پخش چند شماره روزنامه
گفت هر مدرسه ای می رفتم ثبت نام کنم می گفتند اجازه ندارند اسم من را بنویسند
زندانی بودم آخر 6 سال . آنهم زندانی سیاسی
گفت دنبال کار دربدر می گشتم. خانواده ام اهل شهر ری بودند و گرد فقر هنوز روی گرده های پدرم خود نمایی می کرد
هر جا رفتم بعد چند روز گفتند شرمنده باید بروم
بغض می آمد و می رفت. ازدواج کردم... شاید تنها راهی که کمی از بار سنگینی که روی دوش پدرم بود بکاهد
و اتاق کوچکمان کنج جنوب شهر تهران بوی تازگی می داد که دیدم حامله ام
هنوز یک ماه نشده بود که شوهرم را از کار اخراج کردند
جرمش همسری من بود ظاهرا
دیگه تصمیم گرفتیم فرار کنیم
خبرهای اعدام بچه ها از زندان مدام آزارم می داد
بعضی ها هم بندی های من بودند که به من در زندان درس می دادند
یکی استاد دانشگاه بود و به من انگلیسی یاد می داد
یکی دبیر ریاضی
یکی شاعر

دیگر تحمل نداشتم
زندگی من در ایران جایی برای ماندن نبود
روی پیشانی ام خطی کشیده بودند که در بازار عکاره شهر همه با انگشت نشانم می دادند
و راهی نبود برای انسان بودن و ماندن
در کوچه همسایه ها به صورت مادرم تف می انداختند که دخترت یک فدایی بی دین و ایمان است
دلم شور طفلی را می زد که در رحم ام التماس می کرد زندگی را

به سیستان رسیدیم
مرد قاچاق چی دستارش را دور صورتش پیچیده بود و جز دو چشم سیاه وحشی چیزی از صورتش دیده نمی شد
گفت میان گله گوسفندان باید بگذری
شوهرم چند روز قبل کشور را ترک کرده بود
بچه در شکمم نا آرامی می کرد
ترس تمام وجودم راگرفته بود
اگر باز دستگیر شوم
اگر باز دستگیر شوم دیگر تمام عمرم کنج زندان خواهم ماند

به نزدیکی های مرز رسیدیم
بوی پشگل گوسفندان تا ته حلقم را پر کرده بود
دلم ناگهان برای مرضیه و سارا و زهره تنگ شد
زل زدم به آفتاب
هنوز چند روزی از اعدام شان نمی گذشت من برای همیشه مرز را رد می کردم
مرد قاچاق چی که حالا خالو صدایش می کردم
ایستاد
خورشید در حال غروب بود
نور نارنجی روی دستار سفیدش افتاده بود
گفت بنشین
دستت را در خاک فرو ببر
یک مشت خاک بریز در کیسه ای و با خودت ببر
گفتم
برو وقت تنگ است
گفت بنشین
دستت را به خاک بزن
تیمم کن با این خاک
گفتم برو وقت تنگ است می ترسم
گفت دستانت را در خاک فرو ببر
یک مشت یادگاری بردار
داد کشیدم برو خالو وقت تنگ است خاک نمی خواهم
خونم را می ریزند
....
از مرز رد شدم
بی سوغاتی از وطن

به دفتر سازمان ملل در پاکستان رفتیم
ما را فرستادند یکی از همین کشورهای شمال اروپا
حالا شب که به خواب می روم صدای خالو در گوشم می پیچد و من بی اختیار از خواب می پرم
بوی خاک تمام تن ام را پر می کند
خالو دستار از صورت بر می کشد ومی گوید
بنشین یک مشت خاک بردار
یادگاری از این خاک
و من داد می زنم
خونم را می ریزند
خونم را می ریزند
خونم را می ریزند
و از خواب بیدار می شوم
و می دانم این قصه در نسل های ما ادامه دارد
قصه خاکی که خیلی ها گذاشتند و گذشتند
تا خون شان را نریزند
کسی مشتی خاک سوغات برایم خواهد آورد؟؟؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, September 28, 2009

حالا سر خط، بنویسید

ما به انقلاب وفاداریم. رهبر ما آیت الله خامنه ای است. او مرد بزرگی است. او از خاندان نبوت است
مردم ایران سرفرازترین مردم دنیا هستند. خداوند همیشه با آیت الله خامنه ای است. او امام امت ماست. بعد از امام خمینی قدس سره الشریف او امام ما شیعیان است. آیت الله خامنه ای فرزانه دوران است. او در جنگ جانباز شده است. او در راه دفاع از ایران اسلامی به زندان افتاده است . ما باید در همه چیز از او تبعیت کنیم و جان مان را در دفاع از او بدهیم
هر کس ولایت فقیه را باور نداشته باشد مسلمان نیست

برگه ها بالا.... برگه ها بالا... صنم بلند شو برگه ها رو جمع کن
زینب صحبت نکن
پروانه برگتو بگیر بالا..حواست کجاست

کلاس سوم دال، زنگ دیکته

در میدان جنگ بین ایران و عراق 17عراقی با 5ایرانی جنگیدند. 4 ایرانی 11 عراقی را کشتند. چند عراقی هنوز زنده اند؟1
مریم روز اول 10 آیه قرآن ، روز دوم 15 آیه قرآن ، روز سوم 20 آیه قران حفظ کرد او چند آیه قرآن از حفظ دارد؟
در محله زهرا 10 سرباز اسلام شهید شده اند، 4 سرباز مفقود الاثر هستند ، 6 سرباز اسیر شده اند و 5 سرباز جانباز اند. از محله زهرا چند نفر راهی جبهه های جنگ شده اند؟

محبوبه تمرین اول رو غلط حل کردی دوباره حل کن
مینا چرا اینقدر کثیف نوشتی
نرگس چته چرا حل نمی کنی ؟
کلاس دوم ج ، زنگ ریاضی

خانواده آقای هاشمی به تهران رسیدند، آنها ابتدا به بهشت زهرا بر سر مزار شهدا رفتند. آقای هاشمی گفت ما هر چه داریم از شهداست

بقیه شو بخون ببینم فاطمه

کلاس سوم دال، زنگ تعلیمات اجتماعی

شاهان در طول تاریخ جنایت های بسیاری مرتکب شده اند. هیچ شاهی در تاریخ نبوده که به مردم خدمت کند. آنها مردم را کشتند. ثروت های زیاد برای خود و خانواده خود انباشتند و به هیچ کس رحم نکردند. امام خمینی علیه ظلم این شاهان بدکاره تاریخ بپا خاست. در تاریخ ایران اوتنها یاور مستمندان و فقرا بود

خانم ، کوروش هم شاه بدی بود؟
آره دخترم خیلی بد بود اون به خدا باور نداشت و هیچ کاری برای ایران نکرد

کلاس چهارم ب ، زنگ تاریخ

باد می پیچه توی برگهای درختها. نفس عمیق می کشم. هوا هوای پاییز های تهران شده. کیف قهوه ای زشتم رو گرفتم دستم و دارم از پیچ کوچه رو رد می شم . مدیرمون رد می شه و با دستش موهامو می کنه تو

دختر جان می خوای آتیش جهنم رو واسه خودت بخری ؟ خدا خشممش می گیره
می ترسم... اگه خدا خشمش بگیره چی می شه
ممکنه پدر و مادرتو ازت بگیره...تو که نمی خوای یتیم بشی؟
یعنی خدا از حضرت محمد خشمش گرفته بود که نه پدر داشت نه مادر

اون حضرت محمد بود. تو پروانه وحیدمنش هستی...خشم خدا خیلی بده .گناه کنی گرفتارش می شی

مادر بزرگم آش درست کرده. دو هفته اول مدرسه ها تا ظهر هستیم و بعد از 14 مهر تا 3 عصر.زنگ رو که می زنم می بینم عمه ها همه جمع اند
کاسه آش رو می گیرم. مادرم می گه برم روپوشم رو عوض کنم. لج می کنم که گشنه ام و بعد از آش عوض می کنم
آش می ریزه روی روپوش خاکستری
مادرم دعوام میکنه
عمه ها دارن از سیاست حرف زنن
عمه بزرگه می گه : هر چی می کشیم از اون خمینی ....شده است. لب پایین ام رو می گزم. خانوم معلم امروز گفت اگه می خوایم بریم بهشت واسه امام خمینی نماز بخونیم حتما بهشتی می شیم
می گم: مگه اون تو بهشت نیست عمه ؟
می گه: بهشت؟ و همه می خندن
گیج می شم
کاسه آش رو می ذارم لب آینه می رم مشق هامو بنویسم
انقلاب ما انفجار نور بود
اگر امام خمینی انقلاب نکرده بود ما اینک در بدبختی زندگی می کردیم. امریکا هر روز ما را ناتوان تر می کرد. ما اگر انقلاب نداشتیم اینک در ظلم و تباهی زندگی می کردیم. اما امام خمینی ما را نجات داد
ما هشت سال علیه دشمن جنگیدیم. شهید دادیم. تعداد زیادی از ایرانیان به اسارت گرفته شدند
انقلاب ما به حق انفجار نور بود

کنار پنجره نشسته ام . تمام کتابخانه پر است از کتاب هایی در مورد انقلاب ایران ، خمینی ، جنگ ، تحریم ، بنیاد گرایی اسلامی و
هنوز سه ماه از روزهای خرداد 88 تهران نگذشته. سه ماه ایران در خون ، خیانت و خشونت غلطید

نیویورک کم کم سر د می شود. بلند می شوم و جوراب هایم را می پوشم. برگی از درخت می افتد . به سرمشق های بچه های دبستان ایران فکر می کنم وقتی احمدی نژاد و خامنه ای اینهمه آدم کشتند
آیا معلمی می تواند باز در دیکته هایش از انفجار نور بگوید؟
مدرسه ای همین حوالی تعطیل شده است، دختران و پسران 7- 8 ساله باهم در کوچه می دوند و آواز می خوانند و شکلات می خورند مقنعه ام را می کشم پایین که خدا بیشتر خشم اش نگیرد

نوک مدادم می شکند ، دوباره تراشم را گم کرده ام انگار
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, August 09, 2009

دیوار

برداشت اول

زندان هر جا که باشد زندان است
مرز بین آزادی و زندان تنهایک دیوار
تا کجا دیوار ها کشیده شده باشند فرقی نمی کند. دیوار دیوار است

برداشت دوم

مادربزرگ به خوابم آمد . کفن پوش. با گیس های سپید اش در شهر پا برهنه دنبال آخرین جنازه می گشت
تو با انگشت او را به من نشان می دادی
به دیوار تکیه داده بودیم
من و تو

برداشت سوم

نام کوچک تو را شکوفه های سیب نوید داده اند
چندین قرن پیش بود؟
سیب ها اما به درخت خشکیده اند سال هاست
تو روی دیوار یک سیب کشیده ای
و زیرش با نام کوچکت امضا کرده ای گمنام

برداشت چهارم

خانه ام خاک گرفته
پشت شیشه یک ردیف پوکه خالی کاشته ام
صدای پای پوتین های ترس می آید از پشت دیوار

برداشت پنجم

مرداد ماه را دوست ندارم
بوی مرگ می دهد
بوی ماهی های مرده
بوی پر کلاغ هایی که ماهی به چنگال به قدرت رسیده اند اینجا
پشت همان دیوار همیشگی

برداشت ششم

این دیوار فرو خواهد ریخت
دور نایست نازنین
دستانت را به من بده
این دیوار حکایت نسل ماست

پی نوشت: گم شده ام میان تلی از تصویر که دیگر نمی دانم کدام واقعیت است کدام خیال ، کدام رویا
اینجا خاطره هایم را گم کرده ام


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, July 09, 2009


روی دوش تو بود
دست برادرم که سال ها در جدال تفنگ و قلم زخم برداشته بود
روی دوش تو بود
حنجره پاره مادرم که سالها میان والضالین و گریه شکم های گرسنه کودکانش دنبال بهشت می گشت
روی دوش تو بود
چهره در نقاب فرو رفته خواهرم که سالها در کشمکش عصمت و زیباییش رنگ سیاه روی خود می کشید

روی دوش تو بود
نعش شهیدان شهر که میان خون پاکشان و پیکر پاره پاره شان فتنه های تو جان گرفت
روی دوش تو بود که ضحاک از مادر زاده شد
و تو بر سریر پیامبران تکیه زدی
روی دوش تو بود
روی دوش تو بود


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, June 22, 2009


سلام بشری حسینی خامنه ای دختر بزرگ رهبر انقلاب
ین خواهر ها و هم کلاسی های تو هستند که کشته می شوند ، بشری حسینی خامنه ای ، دختر بزرگ رهبر ایران ، علی خامنه ای نمی دانم مرا به یاد می آوری یا نه ؟ ما هشت سال در یک مدرسه درس خواندیم؛ مدرسه رفاه را می گویم، همان مدرسه که فرمان انقلاب از آنجا صادر شد و روی پشت بام هایش سران رژیم تیرباران شدند. یادت می آید؟شاید بیشتر باید راهنمایی ات کنم تا مرا به خاطر بیاوری، من در تیم والیبال مدرسه بودم. خیلی وقت ها زنگ تفریح ها روبروی هم می ایستادیم و بازی می کردیم.تو همیشه با یک تویوتای سفید به مدرسه می آمدی ؛ سه تا اسکورت تو راهمیشه همراهی می کردند که یکی از آن سه تا ، خانم زورمند ، در مدرسه هم مراقب تو بود؛ هر جا که می رفتی او هم با تو بود.داستان آن روزها داستان تبعیض آشکاری بود که همیشه مدیر ها و معلم های مدرسه بین ما و تو می گذاشتند. شاید خیلی وقت ها این تبعیض ها را می فهمیدی و شاید هیچ وقت دقت نمی کردی که چطور در هر قرعه کشی در مدرسه نام تو بود که از صندوق بیرون می آمد. این مهم نبود اما همیشه خشمی پنهان را در ما که بچه هایی 11 -12 ساله بودیم بر می انگیخت. یادم نمی رود دوران جنگ صرب ها و بوسنی ها بود و قرار بود هر کلاس برای مجروحین بوسنی پول جمع کند وهر کلاسی که مبلغی بیشتر جمع کرده بود به اردوی لواسان برود. همه بچه ها پول قللک هایشان را جمع کرده ،ورده بودند. کلاس ها هر کدام بین 4000 هزار تومان تا 5000 هزار تومان توانسته بودند پول جمع کنند. رقابت سر ده تومان و بیست تومان بود. اما ناگهان تو آمدی و 30000 هزار تومان که پدرت از سهم خود داده بود برای بوسنی آوردی . بازی بهم خورد و کلاس تو بدون رقیب و با اختلاف بالایی برنده شد. همه اعتراض کردیم که این مسابقه بین بچه ها بوده نه پدر بچه ها . اما کسی به ما گوش نداد و کلاس تو بشری عزیز برنده مسابقه اعلام شد

صه هایی از این دست زیاد دارم که برایت بگویم اما اینجا نیامده ام تا از خاطرات دوران مدرسه برایت بنویسم. آمده ام تا بنویسم آن آشوب گرانی که پدر تو از آنها یاد می کند ما هستیم. هم کلاسی ها و هم مدرسه ای های خود تو. ندا که در خیابان کارگر به قتل رسید ، دخترک معصومی که هم سن و سال من و توست ، نه سلاحی داشت نه خنجری ، گلویی داشت که آمده بود فریاد بزند حق خود را . چه کسی گفته جواب فریاد گلوله است؟ مگر یادمان رفته این همان روشی بود که شاه پیش گرفت و نابود شد. ندا جان داده و پیکر نحیفش دیگر فریاد نمی شود تا خواب پدر تو را بر هم بزند بشری عزیز اما آیا اسلام و پیامبررحمت اینگونه زیستند که پدر تو رفتار می کند؟ مگر نخوانده ای در نهج البلاغه که امیر المومنین گفته است " اگر خلخال از پای زن یهودی کنده شود فرد مسلمان دق کند جا دارد"؟ صدای الله اکبر های این ملت را اگر پدرت نمی شود تو که می شنوی، نمی شنوی ؟ صدای خشم ملتی که اینچنین به شعورشان توهین شده الله اکبری است که با آن تنها به خدای واحد پناه می برند. ملتی که روزگاری شهید دادند و امروز اوباش خطاب می شوند، ملتی که برای رساندن پیامشان به گوش مسئولین پای صندوق های رای آمدند و اینگونه حق شان ضایع شد. یادت که نرفته کتاب دینی مان را " الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم" ؟ البته تو بیشتر از اینها خوانده ای و شنیده ای، این را می دانم. اما هیهات که" هفتاد سال طاعت یک شب به باد رفته"اگر پدرت نمی داند چه در این سرزمین و کوچه ها و خیابان هایش می گذرد که من بعید می دانم نداند، اگرشعار الله اکبر را نمی شنود، بوی گاز اشک آور چشمانش را نسوزانده، صدای صفیر گلوله ها به گوشش نمی خورد ، صفحه های اینترنت را برایش باز کن. عکس دخترک معصوم ندا را نشانش بده، روبرویش بایست . فکر می کنم ندا هم پدری دارد ،مادری دارد ، خواهر و برادری دارد مثل تو که پدر داری. ندا یکی از همکلاسی های تو بوده، ندا هم در همین انقلاب اسلامی به مدرسه رفته ، ندا هم مثل تو هزاران آرزو داشته. نگذار فردای این فریاد ها که غریو خشم مردم شکلی دیگر به خود خواهد گرفت درمانده و دربدر دنیایی شوید که جایی برایتان نخواهد داشت و تبعیدیانی شوید که طعم تلخ حقارت جامه تن تان شود. قبل از آنکه دیر شود به پدرت بگو ندا و بشری هر دو یک معنا می دهند و هیهات از روزی که ندای فریادهای ندا ها را نشنوی
پی نوشت: شیوا نظر آهاری فعال حقوق بشر ، معلم کودکان کار و خیابان و آزاد زنی که فریادش بوی اصیل ترین اعتراض ها را داشت هنوز در زندان و در شرایط نامعلومی بسر می برد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin