مادر می گوید تو سهم منی از بودن نقاب بر چهره. در کوچه های تفرعن، بر دیوارهای خاکستری جنوب شهر چه رنگین نقش می خورد صورت کریه تو که هر چه صداقت است به زیر سوال می برد . چه دستپا چه زل زدهای در قاب عکسهای شهرت! و پدر که نان را هنوز با غلط دیکته می نویسد هر روز به اسم تو قسم می خورد که بیکار است و من با عکسهای تو بادبادک میسازم و بچههای کوچه موشک ها را تا برجهای شمال شهر نشانه می گیرند . من نمیدانم چرا شهر را با تو کادو پیچ کردهاند، وقتی عروس تقی، کنج زندان مرگ را رنگ میکند؟ من نمیدانم چرا شهر را با تو رنگ میکنند وقتی همیشه پای چشم خواهرم مرضیه کبود است و زردی صورت بچههایش مادر را غصهدار میکند؟ این همه رنگ در این شهر، چرا با تو رنگ میکنند چهره دیوارهای ما را؟ این مزرعه پاک که تو از آن دم میزنی کجاست که گندم را فقط سر سفرههای تو میآورد؟ مادرم میگوید سهم ما را خدا خواهد داد، اما خدا هم رنگ صورت تو را از کبودی صورت مرضیه بیشتر دوست دارد انگار. من از سرما مینویسم و تو از آفتاب پاک میگویی. من از فقر مینویسم و تو از دوستی میگویی. من از دستهای پینه بسته بابا مینویسم و تو از مهرورزی میگویی و من این کلمات را هرچه میگردم در هیچ صفحه عمرم پیدا نمیکنم. مادرم از ترس سوال نکیر و منکر شناسنامهها را روی طاقچه کنار قرآن صف کردهاست و میخواهد بعد از یک هفته توی صف شیر و نان ایستادن میان هوادارنت انگشتش را جوهری کند تا به امام جماعت مسجد نشان دهد که قیامتش را خریده. مادرم می ترسد ، می گوید آقا فرموده تو اصلح تری
