Monday, June 22, 2009


سلام بشری حسینی خامنه ای دختر بزرگ رهبر انقلاب
ین خواهر ها و هم کلاسی های تو هستند که کشته می شوند ، بشری حسینی خامنه ای ، دختر بزرگ رهبر ایران ، علی خامنه ای نمی دانم مرا به یاد می آوری یا نه ؟ ما هشت سال در یک مدرسه درس خواندیم؛ مدرسه رفاه را می گویم، همان مدرسه که فرمان انقلاب از آنجا صادر شد و روی پشت بام هایش سران رژیم تیرباران شدند. یادت می آید؟شاید بیشتر باید راهنمایی ات کنم تا مرا به خاطر بیاوری، من در تیم والیبال مدرسه بودم. خیلی وقت ها زنگ تفریح ها روبروی هم می ایستادیم و بازی می کردیم.تو همیشه با یک تویوتای سفید به مدرسه می آمدی ؛ سه تا اسکورت تو راهمیشه همراهی می کردند که یکی از آن سه تا ، خانم زورمند ، در مدرسه هم مراقب تو بود؛ هر جا که می رفتی او هم با تو بود.داستان آن روزها داستان تبعیض آشکاری بود که همیشه مدیر ها و معلم های مدرسه بین ما و تو می گذاشتند. شاید خیلی وقت ها این تبعیض ها را می فهمیدی و شاید هیچ وقت دقت نمی کردی که چطور در هر قرعه کشی در مدرسه نام تو بود که از صندوق بیرون می آمد. این مهم نبود اما همیشه خشمی پنهان را در ما که بچه هایی 11 -12 ساله بودیم بر می انگیخت. یادم نمی رود دوران جنگ صرب ها و بوسنی ها بود و قرار بود هر کلاس برای مجروحین بوسنی پول جمع کند وهر کلاسی که مبلغی بیشتر جمع کرده بود به اردوی لواسان برود. همه بچه ها پول قللک هایشان را جمع کرده ،ورده بودند. کلاس ها هر کدام بین 4000 هزار تومان تا 5000 هزار تومان توانسته بودند پول جمع کنند. رقابت سر ده تومان و بیست تومان بود. اما ناگهان تو آمدی و 30000 هزار تومان که پدرت از سهم خود داده بود برای بوسنی آوردی . بازی بهم خورد و کلاس تو بدون رقیب و با اختلاف بالایی برنده شد. همه اعتراض کردیم که این مسابقه بین بچه ها بوده نه پدر بچه ها . اما کسی به ما گوش نداد و کلاس تو بشری عزیز برنده مسابقه اعلام شد

صه هایی از این دست زیاد دارم که برایت بگویم اما اینجا نیامده ام تا از خاطرات دوران مدرسه برایت بنویسم. آمده ام تا بنویسم آن آشوب گرانی که پدر تو از آنها یاد می کند ما هستیم. هم کلاسی ها و هم مدرسه ای های خود تو. ندا که در خیابان کارگر به قتل رسید ، دخترک معصومی که هم سن و سال من و توست ، نه سلاحی داشت نه خنجری ، گلویی داشت که آمده بود فریاد بزند حق خود را . چه کسی گفته جواب فریاد گلوله است؟ مگر یادمان رفته این همان روشی بود که شاه پیش گرفت و نابود شد. ندا جان داده و پیکر نحیفش دیگر فریاد نمی شود تا خواب پدر تو را بر هم بزند بشری عزیز اما آیا اسلام و پیامبررحمت اینگونه زیستند که پدر تو رفتار می کند؟ مگر نخوانده ای در نهج البلاغه که امیر المومنین گفته است " اگر خلخال از پای زن یهودی کنده شود فرد مسلمان دق کند جا دارد"؟ صدای الله اکبر های این ملت را اگر پدرت نمی شود تو که می شنوی، نمی شنوی ؟ صدای خشم ملتی که اینچنین به شعورشان توهین شده الله اکبری است که با آن تنها به خدای واحد پناه می برند. ملتی که روزگاری شهید دادند و امروز اوباش خطاب می شوند، ملتی که برای رساندن پیامشان به گوش مسئولین پای صندوق های رای آمدند و اینگونه حق شان ضایع شد. یادت که نرفته کتاب دینی مان را " الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم" ؟ البته تو بیشتر از اینها خوانده ای و شنیده ای، این را می دانم. اما هیهات که" هفتاد سال طاعت یک شب به باد رفته"اگر پدرت نمی داند چه در این سرزمین و کوچه ها و خیابان هایش می گذرد که من بعید می دانم نداند، اگرشعار الله اکبر را نمی شنود، بوی گاز اشک آور چشمانش را نسوزانده، صدای صفیر گلوله ها به گوشش نمی خورد ، صفحه های اینترنت را برایش باز کن. عکس دخترک معصوم ندا را نشانش بده، روبرویش بایست . فکر می کنم ندا هم پدری دارد ،مادری دارد ، خواهر و برادری دارد مثل تو که پدر داری. ندا یکی از همکلاسی های تو بوده، ندا هم در همین انقلاب اسلامی به مدرسه رفته ، ندا هم مثل تو هزاران آرزو داشته. نگذار فردای این فریاد ها که غریو خشم مردم شکلی دیگر به خود خواهد گرفت درمانده و دربدر دنیایی شوید که جایی برایتان نخواهد داشت و تبعیدیانی شوید که طعم تلخ حقارت جامه تن تان شود. قبل از آنکه دیر شود به پدرت بگو ندا و بشری هر دو یک معنا می دهند و هیهات از روزی که ندای فریادهای ندا ها را نشنوی
پی نوشت: شیوا نظر آهاری فعال حقوق بشر ، معلم کودکان کار و خیابان و آزاد زنی که فریادش بوی اصیل ترین اعتراض ها را داشت هنوز در زندان و در شرایط نامعلومی بسر می برد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, June 15, 2009


آقای رهبر با شما هستم


همه درحال جمع شدن در میدان آزادی هستند

همه به میدان آزادی می روند

مادرم، عمه ها، زن دایی ها

زنان پیر و جوان

مذهبی، غیر مذهبی ، دانشجو، کارمند

گوش بعضی کر است

مصدر نشین که می شوی

ترس از گلوله و تیر که به جان ات می افتد

وقتی از خانه عنکبوتی ات در انتهای خیابان کاخ بیرون نمی آیی

نمی بینی

نمی شنوی

هنوز صدای جاوید باد می شنوی

راستی هیچ فکر کردی چرا این خیابان کاخ را برگزیدی برای زندگی

اما می دانم هیچ وقت به این فکر نکردی که عمر شاهان این روزها کوتاه است

دل خوش کرده ای به کدام باور

اسلامی که تو می گویی

همان امام علی که تو باور داری به او اقتدا می کنی

می گوید اگر خلخال از پای زن یهودی کنده شود فرد مسلمان دق کند جا دارد

چه می کنی این روزها تو؟
نشسته اای نظاره می کنی جشن کسی که با باتوم و خنجر، تیر و ترکش به جان مردم افتاده است

نظاره می کنی

خون را بر شقیقه جوانها

باتوم بر کمر دختران

نظاره می کنی دانشگاه را که به خون کشیده شد دیشب ؟
به خیابان نمی آیی کاش این صفحه اینترنت را باز می کردی و می دیدی بوی گاز اشک آور در شهر را
تا کی می خواهی در هر جمله ات ده بار و صد بار بگویی دشمن

این دشمنی که می گویی بهترین دوست توست، نشسته کنار تو ، برای پیروزی او مردم را به خیا بان ها دعوت می کنی آقای سید علی حسینی خامنه ای

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, June 13, 2009


این شعر چقدر طعم این امروز رو داره
انگار فروغ این روزگار رو پیش بینی کرده بود از قبل
چه حس دردناکی
و این منم
زنی در آستانه فصل سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آید
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آب های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پالگد خواهد کرد؟
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه ها باد می آمد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شد
باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و می دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
ز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشم هایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر می برد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در ،مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم : ” دیگر تمام شد ”
گفتم: ” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ”
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندان هایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشیه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشد
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغ ها را
از ساق های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشت های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد
زبان گنجشکان یعنی
نسیم
عطر
نسیم
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید ،باید ، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم : “دیگر تمام شد”
گفتم: ” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم”
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, June 10, 2009





تاوان آری پدرانمان

یک بار دیگر شناسنامه ها را روی طاقچه ردیف می کنیم. به خیابان ها می ریزیم . شعار می دهیم. بی پروا تر از همیشه تاریخ این سی سال. مثل یک انقلاب درون انقلاب. خودمان هم نمی دانیم فردا چه خواهد شد . می خواهیم او نباشد . می خواهیم سایه نکبت دروغ از سر فرزندان مان کم شود. می خواهیم نه بگوییم. سال هاست فرزندان این خاک تاوان یک آری را پس می دهند. می خواهیم نه بگوییم .این بار اما نه مثل پدرانمان که مثل خودمان. درون سرنوشتی که آنها رقم زده اند و ما پیش خواهیم برد
یک بار دیگر به پای صندوق های رای می رویم. بی محابا همدیگر را صدا می کنیم. از هم می خواهیم تا دوم خرداد جدیدی خلق کنیم. چشمانمان را می بندیم و به حداقل ها راضی می شویم تا حداکثر احترام مان حفظ شود. نگرانیم . برای روز جمعه نگرانیم. برای صندوق های رای نگرانیم . برای انتخاب شدن دوباره او نگرانیم و از بوی خون و زندان و تحقیر بیزاریم
خسته ایم
دستان پینه بسته ، شکم های گرسنه ، صورت های تکیده ، نگاه های منتظر ، آرزوهای برباد رفته نگرانند. اگر او دوباره بیاید؟
کوچه تبدار است. میدان آزادی تبدار است. ولیعصر با آن درخت های عظیم اش تبدار است
شهر دیگر شبیه روزهای او سرد و خاکستری نیست. حرف ها شعار می شوند و شعارها فریاد
دیگر امر قدسی وجود ندارد
دیگر مقدسی جز خدا نیست
دیگر کسی بی جهت تقدس نمی شود

با امید هایمان قمار می کنیم
با همه آنچه این سالها از کودکان ، زنان و جوانان این خاک دریغ شد قمار می کنیم
قمار می کنیم و در انتخابات شرکت می کنیم
تا نه آخر را برای آخرین بار فریاد کنیم
و اگر این نه شنیده نشود ایرانی هم باقی نخواهد ماند
ایرانی هم باقی نمی ماند
این نه را باید آنها که خود را بری از هر شبهه ای می دانند بشنوند

آری شیطان پس از شش هزار سال صندلی آسمانی اش را از دست داد . صندلی های زمینی چقدر معتبرند ؟؟؟؟؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, June 03, 2009



چتر

نیویورک بارانی است
ساعت پنج است و مردم مثل مور و ملخ در هم می لولند
ایستگاه مترو شلوغ است درست مثل ایستگاه توپخانه
بوی بدی در مترو می آید
بچه ای شیون می زند
دختری به تتو های تن اش نگاه می کند
پیرمرد یهودی کلاهش را روی سرش صاف می کند
کوله ام سنگین است
شانه هایم درد می کنند

اینجا که سوار مترو شدم شبیه میدان ونک بود
نبش میدان داروخانه قانون
حالا کم کم هر جای این شهر را با اسامی تهران به خاطر می سپارم
ایستگاه مترو فرانکلین ، بلوار کشاورز
خیابان سی و سوم ، خیابان زرتشت
صورت آدم ها شبیه آدم های شهر من نیست
من این صورت ها را دوست ندارم
خطوط وحشی و شرقی صورت تو در صورت هیچ کدامشان نیست
صدای مترو که می آید شلوغی درون مترو صد برابر می شود
احمدی نژاد با موسوی مناظره دارد
قرار است افشاگری کند
دلم نمی خواهد به خانه برسم
آخر همه این مناظره ها حرف های کهنه قدیمی است
وقتی تو دیگر شهر را به تصویر نمی کشی
چه فرق می کند شهر چه رنگی باشد؟
بوی نم می دهم
در کوله ام همه چیز هست، حتی قاب عکس تو
حالا راحت تر می توانم بیش تر در خیابان های شهر بچرخم
و زیر باران با خودم حرف بزنم
می توانم تو را مجسم کنم در این شهر
که هم میدان ونک دارد هم بلوار کشاورز

هم خط متروبازار دارد
هم مصلی
و زنی که زیر باران منتظر است تو دوباره بخندی
این شهر فقط تو را کم دارد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin