
با موهای بور
و انگشتانی کشیده که بوی سیگار میدهند
ماریا نمیداند انگشتانش برای پیانوزدن آفریده شده
ماریا فقیر نیست ، ولی برای زنده بودنش سختی میکشد
ماریا عاشق نیست
با هر مرد خشنی که بتواند تحقیرش کند میخوابد
وقتی سنگینی دست های بیرحمشان را روی سینه هایش حس میکند سرش را می چرخاند و دنیا را وارونه نگاه میکند
و هیچ گاه دستانش را پشت کمر مرد قفل نمیکند
و میداند درونش تاریک است
و نمیداند چرا از تاریکی میترسد
ماریا از دیوارها متنفر است
و عاشق سنگریزه های کنار خانه های مردم
و عاشق لباس سیاه گران مغازه ی خیابان سوم که دامنش صاف است و چین ندارد،
و میداند مانکن درون مغازه تنها دو بند سبک روی شانه هایش سنگینی میکند
و میتواند نگاه سرد مانکن سیاه پوش را بخواند
و در جواب سرش را برگرداند
ماریا دوستان زیادی ندارد
ماریا از بلندی میترسد
ولی عاشق مه کنار ساحل است
ماریا یک بار عاشق مردی شد که کنار ساحل با او خوابید
و او را به ماسه ها فشار داد
و دستانش را پیچاند
و او را بوسید
مرد مثل تمام مردهای دیگر زندگی ماریا او را تحقیر کرد
ولی ماریا عاشق شد
به بلندی رفت
چشمانش را بست
و تمام مردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید
بی آنکه بداند
انگشتانش
برای پیانو زدن آفریده شده بودند
و لباس مانکن سیاه پوش خیابان سوم
آن شب به فروش میرفت
برگرفته شده از سایت دیوونه
پی نوشت : امشب هم مثل هر شب می گذرد...باغچه بعد از باران پر از رز های قرمز شده، پرده را که می زنم کنار، خوشبخت ترینم..خالی از حرفهای پوسیده و دروغی . دیگر با رویا زنده نیستم . من پشت این میز مربعی ، با رومیزی قرمزش ، با قاب عکس کودکان به دیوار ، با طاقچه قدیمی پر از یادگاری از اورشلیم، با سنتورم ، با کتاب های شعرم ، با نوای موسیقی ، با یک پیاله می و با صدایی که درونم جاریست زنده ام و برای فردا از امروز عاشق نمی شوم
