Saturday, March 28, 2009


نوستالژيا
سال گاو است امسال
حتما در سبد غذايي تان شير ،‌ماست ، كره و پنير را فراموش نكنيد اين مساله كمك مي كند كه توانا شويد و در زمان قحطي بيشتر دوام بياوريد
يادتان باشد از چرم طبيعي گاو هاي عزيز استفاده كنيد و بيهوده به مصرف چرم هاي مصنوعي ساخت خارجه اصرار نورزيد
از گاو هاي ميهني در مقابل گاوهاي اسرائيلي و هلندي دفاع كنيد
يادتان باشد شاخ گاو مصارف زيادي مي تواند در زندگي تان داشته باشد
گاو ها حيوانات نجيبي هستند اما هرگز گوشت آنها را با گوشت حيوانات ديگر اعم از گوسفند و بز مقايسه نكنيد
گاو ها در سختي هاي زيادي همراهتان خواهند بود .آنها موجودات خوش برخوردي هستند
اجازه بدهيد بعضي از گوساله ها به مقام گاوي برسند. زود آنها را قرباني نكنيد و نخوريد، اگر اعتماد گذشتگان ما به گوساله ها نبود الان هيچ گاوي در كره زمين يافت نمي شد
با گاوها با ملاطفت برخورد كنيد آنها در شخم زني مهارت خاصي دارند
به اين نكته دقت كنيد كه گاو ها بيهوده فرياد نمي زنند "‌ما " زيرا مي دانند كه هميشه آنها هستند كه مي مانند حتي اگر زياد به قتلگاه بروند
به گاو ها حقوق طبيعي شان را بدهيد درست زماني كه آنها را براي ذبح به مذبح مي بريد

پي نوشت : هشت روز از سال هشتاد و هشت گذشته . امسال براي من شروع كاملا متفاوت با سال هاي قبل را داشت، تا چه پيش آيد
پي نوشت : امسال با اتفاق هاي عجيبي آغاز شد.مرگ اميد رضا ميرصيافي در زندان ،خبر از فرداهايي مي دهد كه از حالا قابل پيش بيني نيستند
پي نوشت : تيم فوتبال ايران حذف شد...به همين سادگي به همين خوشمزگي

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, March 18, 2009




نفت ملی شد ، ما ملی نشدیم

نفت ملی شد
بیست و نهمین روز از اسفند سال هزار و سیصد و بیست و نه ، مصدق و یارانش در پی تلاشی میهن دوستانه نفت ایران را ملی کردند تا سایه قرارداد های ویلیام ناکس دارسی ها که دست در دستان مزدوران بی وطن چپاول می کردند از چهره مام وطن محو شود
مصدق ها آمدند تا با همه شرافتی که از شرف خود به ارث برده بودند مشق آزادگی را بر پیکر دیکتاتور زده ایران دیکته کنند
اما صد افسوس که نفت ملی شد اما ایرانی ملی نشد
قصه قصه درازیست، قصه مردمی که زیستن در شیشه نیرنگ ، رشته تزویر و پرده پندار هنوز به اسارت از کویی به کویی سرگردان شان می کند، مردمی که روزی شعار یا مرگ یا مصدق سر دادند و فردا خانه این بزرگ مرد به گلوله بسته شد و کسی در کوچه نبود
مردمی که پیرشان را به احمد آباد بردند و آیت الله کاشانی پرچم دار ملی شدن صنعت نفت شد بی آنکه کک کسی بگزد
قصه طولانی است
مردمی که نام خیابان مصدق برای همیشه از صفحه تاریخ پاک شد و کسی اعتراض نکرد و خیابان آیت الله کاشانی غرب تهران نام گذاری شد و هر روز ما در آدرس هایمان آن را می نویسیم ... چند سال بعد حتی در مدرسه هایمان نامی از مصدق برای کودکان مان نخواهند برد
نفت ملی شد ما ملی نشدیم
نفت ملی شد تا دیگر جیب خارجی ها از طلای سیاه مردم پابرهنه پر نشود اما درست پنجاه و هشت سال بعد در خوزستان شرکت اطریشی با همکاری چینی ها عملیات حفاری را آغاز می کنند تا اگر به نفت رسیدند تا پنج سال پنجاه و یک درصد اطریش ها ببرند و چهل و نه درصد ایرانی ها ..مضافا براینکه خرج تمام وسایل حفاری و اجاره دکل ها از چینی ها که روزانه 40 میلیون تومان است بر عهده ایرانی هاست ، چینی هایی که نفت ندارند و دکل هایشان را از روی مدل های امریکایی کپی برداری کرده اند، ایرانی هایی که انرژی هسته ای دارند اما دکل حفاری نفت ندارند و عرضه هم ندارند بسازند
این درحالی است که در عربستان سعودی امریکایی ها تنها حق برداشت دوازده درصد از نفت استخراجی را دارند اما ایران به دلیل قطع رابطه با امریکا و تحریم از سوی کشور های بزرگ جهان باید طعم تحقیری این چنین را بچشد و دم بر نیاورد
پنج سال با برداشت روزانه از مخازن نفتی ،بدون در نظر گرفتن هیچ سهمیه روزانه ای چاه های نفت را با فقری جدی روبرو می کند تا پس از پنج سال دیگر چیزی برای ایران باقی نماند؛ چپاول می شویم و رهبران مان شاخ و شانه برای شیطان بزرگ می کشند و مردم عامی باور می کنند
ملی نمی شویم انگار
نفت ملی است به ظاهر و فقر بیداد می کند و ذخیره های ارزی گم می شود
نفت ملی می شود
ما ملی نمی شویم
هیچ قهرمانی دیگر در ایران ملی نیست
باز هم نفت انگلیسی برای ملت ایران تصمیم می گیرد
مهم نیست ملی باشد یا نباشد؛ وقتی مصدق در طوفان حوادث گم می شود ، نفت ارزان فروخته می شود به عرب ها ، بیشتر مواقع هم هدیه داده می شود به آنها ! هرکس غیر امریکایی ها -که قرار است دشمن ملت ایران باشد تا ابد تا دیگران سال ها به بهترین شکل ببرند و بخورند -روی چاه های نفت چون کفتاری پیر بیتوته کرده اند و ما هنوز در حرف های ساده گرفتاریم
خاتمی می آید و بی آنکه توضیحی بدهد می رود
احمدی نژاد برای فردای این سرزمین نسخه صادر می کند
روح الله حسینیان می گوید که آیت الله کاشانی نفت را ملی کرده است نه مصدق
فقر بیداد می کند
داریوش و پروانه فروهررا می کشند، هیچ کس محاکمه نمی شود
نفت ملی می شود و ما خوشحالیم که دیگر انگلیس پیر در این سرزمین نیست
اما شیوخی که زیر چانه همه شان نوشته ساخت انگلند نفت را مذهبی کرده اند
پی نوشت : در پهنه آفتاب هم که باشم ، تو نباشی سردم است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, March 15, 2009

پنجره ها وا می شوند
پنجره ها بسته می شوند
پنجره ها وابسته می شوند
تازگي ها خيلي به اين پنجره فكر مي كنم
دوستانم اين پنجره را خوب مي شناسند
پنجره اتاقي كه به حياطي قديمي راه داشت

من اين پنجره را دوست داشتم
رنگ پرده اش را
نور خورشيد كه به آن مي خورد
نارنجي عجيبي كف اتاق پخش مي شد
صورت تو در رنگ اين اتاق مي درخشيد


زير همين پنجره نشستيم و قول داديم
يادم نمي رود طاقچه كوچكي كه كتاب هايم را رويش مي چيدم
و تو كه عاشق كتاب ها بودي
تو دوست داشتي كتاب هايي را كه روي هم تلنبار شده بودند
با هم زياد به نشر چشمه مي رفتيم

حافظ هميشه كنار پنجره بود ،‌يادت مي آيد ؟
فروغ كنار تخت
و ما هميشه فروغ و حافظ را باهم مي خوانديم
ما با شعر زنده بودیم
تو هميشه تفسير شعر حافظ بودي وقتي كنار پنجره فال مي گرفتيم

ما قول هاي زيادي داديم
پنجره شاهد است
پرده نگذاشت كلاغ هاي باغچه خبر شوند
وگرنه شهر مي فهميد
صاحبخانه اما فهميده بود ما عاشق شده ايم

پنجره رو به باغچه باز می شد
تو همیشه حرف تازه ای داشتی
تو همیشه حرف تازه ای داری
تو هیچ وقت به پاییز نمی رسی
مسیر اگر سنگلاخ است
پنجره اگر دیگر چشم انداز ما نیست
حافظ و فروغ اگر دیگر باهم خوانده نمی شوند
یادت نرود
ما قول های زیادی به هم دادیم
پنجره شاهد است
پي نوشت : اميدوارم هيچ كدوم از شماها شب هاي عيد چشم تون منتظر نباشه... سخته بهار بياد و شما هنوز منتظر باشين و يار سفركرده نيومده باشه
پي نوشت
گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش
تا سحرگه زكنار تو جوان برخيزم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, March 14, 2009

جاودان با تو
همچنان در تمام دور زمان
اوستاد سخن چه نا پیدا
ز اوستادان تهمت و بهتان
زندگانی پر است ، صد حیفا
با تو خواهم صفای خانه چشم
آه از چشم چشم کژ بینان
با تو خواهم سخن کنم از دل
آه از دست این سخن چینان
با تو جای گریز نایاب است
گرچه زیبد همه جهان با تو
عاقبت دفتر غزل در دست
می گریزم به جاودان با تو
لایق شیر علی
شاعر تاجیک
پی نوشت : این شهر بی تو مرا آیه های تکراری است
پی نوشت : تسلیم حوادث نمی شویم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, March 12, 2009



در این روزها که هر کدام از ما به دنبال کاری هستیم ، بیش تر از هر زمانی به خود و خانواده خود فکر می کنیم ، حتی درزهای خاک گرفته شیشه های پنجره، ذهن مان را مشغول می کند که تمیزشان کنیم . حتی برای ست کردن یک لباس ساعت ها خیابان های شهر را گز می کنیم و خسته نمی شویم ، در همین روزها که بچه های ما لباس نو می خرند ، عیدی پدر بزرگ و مادر بزرگ ، خاله و عمو انتظارشان را می کشد ، کودکانی به همان کوچکی و زیبایی کودکان ما هستند که نباید در این هیاهو ها فراموش شوند ، نباید اجازه دهیم درد بی سرپرستی روی صورت های کوچک شان خط بیاندازد ، نباید یادمان برود وقتی برای سفره هفت سین خانه مان دانه خیس می کنیم به یاد آنها هم باشیم و در جشن آنها هم خود را سهیم بدانیم


بچه های کوچک موسسه خیریه مهر ایرانیان ، حضور شما را در بازارچه خیریه خود انتظار می کشند


یادمان نرود کمی دور و بر خود را نگاه کنیم ، قطعا چیزهای جدیدی خواهیم دید


پی نوشت : هر کس دری را بکوبد روزی بر وی گشوده خواهد شد، حتی اگر صاحبخانه به تعطیلات رفته باشد یا حتی از آنجا اسباب کشی کرده باشد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, March 10, 2009




راستی را







راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذاریم


کلمات بی گناه ، نابخردانه می نماید


پیشانی صاف ، نشان بیعاری است


آن که می خندد


هنوز خبر هولناک را نشنیده است


چه دورانی


که سخن از درختان گفتن

کم و بیش

جنایتی ست
چرا که از این گونه سخن پرداختن

در برابر وحشت های بی شمار

خموشی گزیدن است

نیک آگاهیم که نفرت داشتن

از فرومایگی حتی

رخساره ما را زشت می کند

نیک آگاهیم

که خشم گرفتن

بر بیدادگری حتی

صدای مارا خشن می کند


دریغا

ما که زمین را آماده مهربانی می خواستیم کرد

خود مهربان شدن نتوانستیم


چون عصر فرزانگی فراز آید

و آدمی آدمی را یاور شود


از ما ای شمایان


با گذشت یاد آرید


برتولت برشت
Bertolt Brecht
1956-1898
پی نوشت اول : دیروز یعنی بیست اسفند روز خیلی عجیبی تو زندگیم بود... یک ساعت و نیم داشتم توضیح می دادم که کی هستم و چرا و چرا ؟...وقتی اومدم بیرون از خودم بدم میومد...قلبم تند می زد و از اینکه فریاد تو گلوم خشک شده بود از خودم نفرت داشتم..نفرین به جامعه ای که همه چیزش نفرینی است
پی نوشت دوم: دیروز در کوچه باد می آمد
پی نوشت سوم:شهر اصلا شبیه هر سال اسفند نیست، خسته است شهر هم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, March 06, 2009



حاجی فیروز ها هر سال زودتر از سال قبل به خیابان های شهر می آیند

کمک به مردم غزه واجب کفایی است

(1)


در را می زند. چند وقتی است در محل ما رفت و آمد می کند. می گوید خاله پروانه بلوزی ، ژاکتی ، لباسی قرمز رنگ نداری ؟ می پرسم : حالا چرا قرمز ؟ می گوید : می خواهم حاجی فیروز شوم . این روزها کاسبی اش بیشتر از کارهای دیگر سر چهار راه ها است


(2)


پشت چراغ قرمز منتظرم ... با دست چند تا دختر و پسر هفت هشت ساله را نشانم می دهد...پروانه نگاه کن چه زغالی مالیده به صورت اش ؟ روی تنبک کوچک اش می زند و می رقصد

هر دو به صورت کودکانه اش زل می زنیم و به فکر فرو می رویم

(3)


می گوید جلوی در ساختمان کنفرانس اسلامی شلوغ است. سران کشورهای اسلامی همه جمع شده اند در دفاع از غزه مظلوم . ماشین های تشریفات خیابان ها را پر کرده اند. می گوید رهبر و رئیس جمهور سخنرانی دارند... ترافیک بیش تر از همیشه است. مردم فحش می دهند . کمک های دولت ایران به مردم غزه هر روز بیشتر می شود و رهبر آن را واجب کفایی عنوان می کند . باز حاجی فیروزها ظاهر می شوند. می پرسد : امروز چندم اسفند است ؟

هنوز اسفند به میانه هم نرسیده .. حاجی فیروزها اما امسال زودتر آمده اند


(4)


پسرک جلوی شیشه ماشین ام می آید . هشت سال بیشتر ندارد. دستمال کاغذی می فروشد. ساعت اما از ده شب گذشته . می پرسم اسمت چیست ؟

اسمش ارشاد است. می گویم چه اسم قشنگی . می گوید پدربزرگم می رفته حسینیه ارشاد پای صحبت شریعتی . عاشق شریعتی بود اما او را کشتند . پدرم برای همین اسم مرا گذاشت ارشاد

می پرسم این موقع شب کار می کنی ؟

می گوید مرد خانه که باشی باید کار کنی

خسته می شوم اما خب چطور زندگی را مادر تنهایم با حقوق کم اش در بیاورد


دوباره صدای تنبک حاجی فیروز ها اعصابم را بهم می ریزد

دستمال کاغذی ها را پرت می کنم صندلی عقب ماشین


(5)


چرا حاجی فیروز ها صورت شان را سیاه می کنند ؟ جواب تاریخی این سوال را نمی دانم و نمی خواهم بدانم . به بچه های کوچکی فکر می کنم که برای یک لقمه نان کار می کنند ، حاجی فیروز می شوند تا ما را بخندانند ، تا بچه های ما آنها را و صورت سیاه شان را و آن کلاه بوقی ها را با انگشت نشان بدهند ... می خندیم ، به شکم های خالی این بچه ها ،می خندیم به دست های کبره بسته این کودکان! می خندیم ... می خندیم .... به صورت سیاه کودکانی می خندیم که رو سیاهی حکومتی که این همه کودک کار در خیابان های شهر دارد نمی بیند و به روی خود نمی آورد. به بی تفاوتی خودمان می خندیم ، به این می خندیم که می بینیم هر سال تعداد این بچه ها بیشتر می شود و به روی خودمان نمی آوریم . از دست شان کلافه می شویم ، از آنها رد می شویم تا بی تفاوتی مان مواخذه مان نکند

می خندیم و یادمان می رود از خودمان بپرسیم هنوز که اول اسفند است این همه حاجی فیروز در خیابان های شهر چه می کنند؟


به کلاه بوقی هایی می خندیم که سال هاست روی سر تک تک ماست و ما آن را نمی بینیم


(6)


چراغ سبز می شود..خوشحالیم که سال نو می شود. کلی خرید کرده ایم ، کلی هم خندیده ایم ...غزه آباد می شود . انتخاباتی دیگر در راه است و به زودی در خرداد هم حاجی فیروز ها روی طبل های تو خالی می کوبند تا ما بخندیم


پی نوشت : دستان جوهری ام را ، دستان خسته جوهری ام را روی شیارهای عمیق صورتت می کشم تا رد پای شعر هایی که برایت سرودم روی صورت خسته ات بمانند و یادت بماند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, March 02, 2009


حروم زاده یا حلال زاده مساله این است




تاکسی سر خیابون پلیس نگه می داره و مردی نسبتا میان سال با ریش و تیپ حزب اللهی سوار می شه. از همون لحظه که وارد می شه گوشی موبایلش زنگ می خوره و هر بار صدای نوحه و عزاداری می پیچه توی ماشین


بوی سیب و حرم حبیب و کرب و بلا


گوشی رو بر می داره ،یک حاجی قربونت مخلصیم به مولای غلیظی می گه که گوشم سوت می کشه


مکالمه از اواسطش برام جذاب می شه


ماجرای پسری 25 ساله است که الان بحث حلال زادگی یا حرام زادگیش شده مساله


حالا ماجرا چیه


خانوم که مادر این پسر باشن سال 61 از شوهرش جدا شده ... سال 63 این پسر رو به دنیا آورده . ظاهرا رجوع در طلاق در شناسنامه ذکر نشده . از اونجا که این زن و شوهر هم هر دو بی سواد بودن با رجوع فکر کردن شناسنامه هم رجوع می کنه

حالا بعد از 25 سال این بچه مجهول الهویه از همه امکانات محروم می شه نعوذ بالله به قول حاجی حروم زاده لقب می گیره


یک جورهایی کلافه می شم. بحث مرد حزب اللهی بالا می گیره... از زن می خوان اقرارنامه بیاره که زن شوهرش بوده ، شوهری که از شانس بد زن شش ماه پیش مرده و زن هم تو این شهر غریبه


جالبش اینجاست که اسم پسر تو شناسنامه مادر هست اما اسم باباش مهر باطل خورده... مرد حزب اللهی تشکیل یک کمیته برای حل این معضل رو پیشنهاد می کنه

مرد می گه نمی شه که پسر حروم زاده بره خواستگاریه یه دختر حلال زاده عزیز ... خودت اگه این پسر بیاد دخترت رو می دی بهش ؟


تو تاکسی مسیر سیدخندان نشستم و میرم سر کار


به دو سالی که تنها گذروندم فکر می کنم . به این فکر می کنم که حرمت عشق خیلی بالاتر از این حرف هاست. به پسری فکر می کنم که در 25 سالگی باید پاسخگوی رابطه پدر و مادرش باشه

فکر می کنم به قرارداد هایی که می سازیم ، نابودشون می کنیم ، باز زنده شون می کنیم ، خودمون می سازیمش اما توان رهایی ازشون رو نداریم

به تو فکر می کنم


راننده داد می کشه


آبجی سیدخندانه پیاده نمی شی ؟؟؟



پی نوشت: چقدر چشمانمان این روزها بارانی است و تو تکرار منی در من ! برخیز تمام تن ایمانم درد می کند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin