جالبه بازی شب یلدا رو یکی از استادام باهام شروع کرد . شوکه شده بودم .اولش که برام توضیح داد من با بی پروایی گفتم استاد جان سنی از شما گذشته خوبیت نداره . گفت تو دیگه در مورد سن و سال حرف نزن که همه زندگی ات را داری با رضا شاه و محمد علی فروغی و دکتر مصدق سر می کنی . گفتم شرمنده استاد!!! بفرمایید اعتراف کنید . گفت خوب بذار اعترافاتم رواز عاشقی ام بگم و شروع کرد از اولین عشقش گفتن .خانوم سین معشوق کبیر این استاد که حتی بعد از چهل سال اسمش را که می برد آه می کشید وقتی استاد گرام ما در زندان برای مام میهن اسیر بود میره و یه شوهرپزشک خوش تیپ می کنه . اینو که استاد گفت من دیوونه گفتم ایول خانوم سین ایول.اینجا داد استاد در اومد و گفت خیلی بدی دختر. گفتم استاد به سلامتی خانوم سین....وبعد یک فال حافظ بازکردم برای دل کباب و عاشق استاد که اومد
بود آیا که درمیکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
که تلفن زنگ خورد ...صدای مسنی آنطرف خط گفت دکتر میم منم سین
من نمی دونم از چی بگم والا به خدا ..شروع می کنم اما اگر خسته کننده بود بخونینش گناه دارم
یکم - من هم مثل کامران آنسوی دیوار عاشق پلوی دم نکشیده ام . از بچگی سر قابلمه کشیک می دادم تا مامانم دور بشه و من یک بشقاب کوچولو دستم بگیرم تا پلو بریزم توش و برم پشت مبلها یواشکی بخورم که البته کتک هم باهاش می خوردم دویم- عاشق سفرم و از اینکه به جایی عادت کنم بیزارم . از بچگی ماهی یک بار پای سفر بابام بودم و این خصلت تا امروز ادامه داره و هر چی پول درمیارم سریع چمدانم هم بسته شده .فقط در نیمه اول سال هشتاد و پنج بنده پنج بار از مرز هوایی از ایران خارج شدم و شش سفر داخلی داشتم اما بزرگترین آرزوم سفر به اورشلیم است
سیم -اولین باری که سوار کشتی شده بودم شش سالم بود و کلی داشتم روی عرشه کیف می کردم که دیدم بابا داره با یک آقای چشم آبی حرف میزنه .آقا استاد فیزیک یکی از دانشگاههای نیویورک بود با همان خصلت های عجیب و غریب فیزیکدانها که معرف حضور همه هست..موهای سیخ سیخی و عینک ته استکانی وپیراهن ژولیده. پسر موبور و زشتی هم داشت به نام گریگوری که گیر داده بود به من ..اولین مزاحم پسر ...خوشبختانه یا بدبختانه حرف هم رو نمی فهمیدیم ... باهم روی عرشه کلی دویدیم و جیغ زدیم تا اینکه من یه درباز دیدم و دست گریگوری را گرفتم باهم رفتیم تو ....نگو اونجا یه قسمت از موتور خونه کشتی بود .در پشت سر ما بسته شد و ظلمات محض . نمی دونستم چه کنم . گریگوری هم هی یه چیزایی رو خیلی وحشیانه بلغور می کرد که من هیچی نمی فهمیدم و عصبی شده بودم . وای چه لذتی داشت چنان خوابوندم تو گوشش که واقعا فهمیدم امریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه . بعد هم که زد زیر گریه دهنش رو محکم گرفتم .خوشبختانه از صدای جیغ بنفش گریگوری دختر و پسر جوونی که بعدها فهمیدم اونجا چه می کردند سراسیمه به داد ما رسیدند و البته به داد خود...وقتی برگشتیم گریگوری لوس به باباش گفت که سیلی خورده و بابای من کلی چشم غره بهم رفت و من هم رفتم یه گوشه نشستم داد زدم مرگ بر امریکا ...تا قبل ازمرگ بابام پدر گریگوری گاه گاه زنگ می زد وهربار می گفت پروان چی میکنه بازهم می خواد به امریکا سیلی بزنه ؟
چهارم- بهترین دوست من یه یهودی ایرانی که خیلی دوستش دارم ولی کلی هم سر به سرش می ذارم اما او می دونه قصدی ندارم و همش شوخیه
پنجم-من دبستان و راهنمایی درمدرسه رفاه درس خوندم که مقر مؤتلفه اسلامی بود و دختران رهبر و رییس مجلس اسبق و تمامی سران جمهوری اسلامی اونجا بودند . ایام محرم مدیر ما عادت داشت صبحگاه زیارت عاشورا برامون بذاره . و آخر اون هم می گفت بچه ها امروز حضرت زهرا در جمع ما بودند . من حضورشون رو حس کردم . یه روز من شیشه عطری از خونه کش رفتم و وقتی زیارت عاشورا به سجده هاش رسید تمام اونو خالی کردم تو فضا . نمی دونین بعدش مدیرمون چه اشکی می ریخت و می گفت امروز کلاسها تعطیل . خانوم حضرت زهرا ما رو سر افراز کردند . بوی عطر رو نمی شنوید دختران من ...او اشک می ریخت و سالن نماز خونه پر شده بود از معلمها . بوی عطر از اطراف من ساطع می شد و همه جمع شده بودند دورم .نمی دونید چقدر اونروز بهم حال دادند که حضرت فاطمه کنار من بودند
خوب کسایی که من می خوام دعوتشون کنم
سعید خوبم که دیشب باز هم بهم گفت یه چپ رادیکاله شیوای بزرگوار که به دوستی باهاش افتخار می کنم وچقدر خوشحالم می شناسمش