
کنار دالان منتهی به قهوه خانه ، سر پیچ گذر سادات ، یقه های کت رنگ ورو رفته سربازی اش را صاف می کند و باز همان حرفها را برای بار هزارم تکرار.... فقط پول را می دهی . اگر قبول کرد که کرد و اگرنه به درک . خریت نکنی دختر.. مثل همیشه آرام و با طمأنینه دستم را فشار می دهد و گودی زیر چشمانش خیس می شود. سوز سردی تا مغز استخوان را می سوزاند. در را باز می کنم . تقویم دیواری آبخورده ای سوم فروردین را نشان می دهد، زمان را پاک از یاد برده ام . پاکت را می گذارم روی پیشخوان دکه و می روم می نشینم روی تخت دم در
تنش بوی گند خون مرده روی دسته ساطور قصابی شتر فروش های بازار مولوی را می دهد . سبیلش را تابی می دهد وگوشه آن را با دندان زرد و کج و کوله اش به سیخ می کشد . هنوز بوی تند سیگارش توی دماغم جولان می دهد که پادوی حشمت می زند روی شانه راستم ....آبجی این طرفا ؟ بیا بشین حشمت خان کلی باهات کار داره . ناکس دلش برات گیره .برا اون جوونکم شده باید رضا بدی تا خرت از پل بگذره
به استکان های کبره بسته روی ییشخوان وشرشر چای توی تک تک شان زل می زنم
وسط قهوه خانه دو تا خروس لاری برای مبارزه آماده می شوند . حشمت به چشمهای خیس من نگاه می کند و عین خیالش نیست . می بیند با التماس نگاهش می کنم و روبرمی گرداند . می نشینم لبه تخت . هزار تا چشم زل زده اند به حفره های سرد دو چشمم . با دستمال رژ لبم را پاک می کنم .بوی پر خروس ها با عرق و بخار قهوه خانه قاطی شده است . حشمت دستمال یزدی اش را می چرخاند و برای خروس خسرو کرد عربده می کشد ، سکه های پنج تومانی و ده تومانی وسط میدان نبرد را پر می کند ...سوت و کف ها بالا می گیرد .خروس قرمز پری می زند وروی پشت خروس خسرو کرد می نشیند حشمت پک می زند به قلیان و برمی گردد به طرف محمود و چیزی زیر گوش راستش بلغور می کند
حشمت قند را گوشه لبش ثابت می کند و رو می کند به من ... بگو ببینم چی می گی ؟ حشمت می داند چه می خواهم بگویم . تکیه داده به پشتی قرمز طرح بختیاری و با هوس کریهی تمام شیارهای صورتم را در می نوردد....شکسته شده ای دختر ، کی از اونجا اومدی بیرون ....او همه چیز را می داند ، می خواهد وقت کشی کند ... . تا مرز از اینجا یک ساعت بیشتر راه نیست حشمت خان ! اگر بیایی چه می شود ؟ کلت کمری هدیه شده از طرف شازده فرنگ نشین را زیر شلوارش آرام لمس می کند وبا هوس به کبودی زیر چشم چپم زل می زند ....ما رو خام می کنی دختر ، ما خودمون اینکاره ایم ....زیر چشمای شهلات چی شده ؟
محمود ابروهایش را می اندازد بالا ، نمی فهمم چه می خواهد بگوید ....جای لگد آجان دولت است حشمت خان ، چیزی نیست ...حشمت خان وقت داره می گذره به دادم برس
تو که می دونی حشمت خان در راه رضای خدا هیچ کاری نمی کنه ، پای هر خواسته اش ایستاده ای ؟ فکر کرده ای به بعدش ، وقتی که او برای همیشه بره و تو بمونی اینجا ...پای هر خواسته اش ایستاده ای ؟
چشم های پدرم مثل آونگ از سقف کوتاه قهوه خانه آویزا ن التماسم می کند ، خون از آن بالا می چکد توی سینی چای. قهوه چی دماغ استخوانی درازش را می کشد بالا و خون لخته شده روی سوراخ دماغش را با دست چپش پاک می کند و به حشمت خان می گوید خوب آهویی به دامش افتاده
کنار مرز لب جاده قصر شیرین ...حشمت با گله گوسپندانش باز کلت کمری اهدا شده از شازده واشنگتن را به رخم می کشد .صدای پدرم می پیچد توی دشت
ایراندخت ..ایراندخت..آسون فروختی ..آسون
سگ حشمت پارس می کند و خمپاره ای می خورد جلوی پایم
پی نوشت : گزارش حمیدرضا راحتما بخوانید ، وقتی آن را خواندم باز کنار جاده قصر شیرین نگاهم به آنسوی مرز افتاد. جنازه او را گرگان به دندان کشیده بودند و حشمت خان فقط نگاه می کرد.آری لعنت به استبداد ، لعنت به نابرابری ، لعنت به دنیایی که دارفور دارد ، غزه دارد ، هیروشیما دارد ، سردشت دارد ، حلبچه دارد ، دنیایی که سفید دارد و سیاه ، جهان سومی دارد و ابرقدرت ، دنیایی که
پی نوشت: آری من آن جمع های شبانه را دوست داشتم : گیلاس های پر از یخ بر میزی کوچک ، بخارخوش بو و رقصان قهوه ، گرمای مطبوع آتش سرخ ، شوخی های تند و تیز ادبی
و نگاه نخستین یک دوست ، شرم آگین و وحشت زده
آنا آخماتوا
