Saturday, June 30, 2007


روي اثاثيه عتيقه طرح روسي پيرزن را يك رديف خاك گرفته و تو تند و تند پك مي زني به آن سيگار كوفتي و روي كاغذهاي تلنبارشده روي ميز خط مي كشي . هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به من خيره مي شوي . گاه سيگار روي لب ات صامت مي ماند و چشمان خيره ات ترسناك مي شود . پيرزن نامزدش را در جنگ جهاني دوم در قواي هنگ روس‌ها از دست داده و بعد از آن سه بارخواسته شوهر كند اما انگار قضا بر اين بوده كه با هر كه خواسته ازدواج كند هركدام به شكلي زيرش زده اند .غرور دوگانه عجيبي در پيرزن وجود دارد كه چندش آور است و گندم گوني صورتش را پررنگ مي كند.قد كوتاه و موهاي لخت سياهش باعصايي كه روي زمين هاي سنگي سالن مي خورد دلهره را هر لحظه مضاعف مي كند تا باز بيايد سراغ عشق هاي شب هاي زير نور مهتاب من . پيرزن به تو خيره مي شود. تو به من خيره مي شوي. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتم سنگيني مي كند و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي . اما لامصب فقط يادگرفته اي پك بزني به آن سيگار و قهوه ترك‌ات را سربكشي . پيرزن نشسته كنارت و با تعجب به نوشته هايت نگاه مي كند . دستانش آرام روي چوب گردوي ميز عتيقه اش ضرب مي گيرد . من به اين صحنه عادت دارم . مي دانم آخرش را . پيرزن آرام آوازميخواند و صداي بم و گيرايش ميخكوبت مي كند . قهوه تلخ با حركت تند دست پيرزن مي‌ريزد روي كاغذها و صداي نفس نفس هايش آزارم مي دهد . تو باز سر بلندمي كني و به من خيره مي شوي . پيرزن لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان كند . قهوه چك چك مي ريزد روي فرش ابريشم اش. تو سرت را بالا مي گيري و به من نگاه مي كني من نمي خواهم شرمنده باشي . زل نمي زنم به اين هم آغوشي . پيرزن تلاش مي كند حواس تو را از من پرت كند . دل ات هري مي ريزد پايين و من صداي شكستن اش را مي شنوم . عاشق شدن كه حاشا ندارد . پيرزن با شهوت لعنتي بيمارگونه اش تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري آبي پيرزن له مي كني. عرق سگي را كه سر مي كشي سرم گيج مي رود . پيرزن برايت تا خرخره عرق مي ريزد . ديگر مست شده اي و زوزه مي كشي. پيرزن تمام جواني سرخورده اش را روي شيار لبهاي تو خالي مي كند و چنان هوس آلود مي بوسد تو را كه روميزي و كاغذها و فنجان قهوه تك تك از روي ميز پرت مي شوند پايين . تو زير دستان نحيف او از جاي بلند مي شوي و به آيينه روبرويت خيره مي شوي. موهاي خرمايي ات ريخته اند توي صورتت و عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك مي كني و چند ضربه محكم مي كوبي به صورتت . به من خيره مي شوي . از اين تحقير منجمد در چشمان ام حالت بهم مي خورد . بلند مي شوي . مرا مي كوبي به روي ميز . مي كوبي مي كوبي مي كوبي . ... پيرزن قهقه سر مي دهد . بوم پاره مي شود و لبخند آرام پشت چشمان سركشم تكه تكه روي زمين پخش مي شود. قاب چوبي راخرد مي كني . ريز ريز مي كني صورتم را و عربده مي كشي براي دل ام .گلهاي اركيده روي ميز مي خشكند
طرح لب هايم مي افتد روي آخرين شعرت. بيرون باران مي آيد و من ديگر نگاهت نمي كنم كه پيرزن برهنه ات مي كند
تيرماه يكهزارو سيصد و هشتاد وشش/پروانه
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, June 28, 2007



رها شده ام در این دالانهای تو در تو. گم شده ام در این وزارتخانه بزرگ .توی راهروهایی که در هر پیچش واقعه ای انتظار می کشد روزگار دروغ وعده قتال وضع رنگارنگ را . خم میشوم تا پیچ ها یی را بشمارم که آمده ام بالا . توی راه اما هیاهویی است.قرادادی بسته میشود انگار . ویلیام ناکس دارسی عزیز آرام تر .شیخ خزعل عرب هوار نکش جان مادرت . اینجا ورارت خانه است مثلا
یک توده ای تنه اش محکم می خورد به بازوی چپم.توده های منجمد عقده های یخ زده روسی روی بازوبند سرخش کبود می کند تنم را . انتهای راهرو ولوله است .کجا باید بروم ؟
اینجا وزراتخانه نفت است ، صد سال تاریخ هوار میشود روی قلمم .می پرسد اینجا چه می کنم ؟ بخدا گم شده ام . می خواهم بروم مسجد سلیمان ، نه . می خواهم بروم احمد آباد .آقا دفتر وزیر کجاست ؟
گر می گیرد فضا ، آتش زبانه می کشد تا پشت درها . می دوم توی دالانها. صدای انفجار خرد می کند شیشه ها را.می دوم توی دالانها .مرا خیالی به تصویر قابها میکشد . رد صورت تکیده اش را می جویم میان صورتها ....هیچ قابی مصداق صورت مصدق نیست . اینجا وزارت نفت است می دوم در دالانها . می گریزم از شعله ها . با من مادری آسیمه سر رد می کند هر پیچ را .کودکش در آتش مانده .شعله می کشد آتش . بشکه ها قل می خورند روی سطح راهرو های وزارت خانه. بشقاب های خالی، آدمهای استخوانی له میشوند زیر پا .شیشه ها مذاب می شوند ..کودکان پابرهنه شنیده اند که نفت را امشب به سر سفره ها می آورند .صف کشیده اند جلوی درهای وزارت خانه .داد میزنم دروغ است بروید .این آتش است . نمی روند .التماس می کنم .آتش شعله می گیرد .بچه ها نمی روند . این جنگ است . بچه ها نمی روند . بروید آتش می سوزاند همه تان را
قاب ها خالی می شوند از صورتها ..می سوزد تصویر ها .. هیچ قابی صورت تو نیست پدر . چه بهتر که نمی سوزاند آتش تو را پیر احمد آباد .زوزه می کشد آتش . رد میشود از درها . گر میگیرد اتاقها . مامور سفارت انگلستان آرام قدم میزند اما با یک گونی سند که خرکش می کندشان ...آتش نمی گیرد هیچ برگی از سند . وحشی می شوم! هلش می دهم به کنج دیوار . می کوبم به صورتش ، داد می کشم فقط لبخند میزند . آتش به دامنم رسیده رهایش می کنم. چرا آو نمی سوزد ؟
می دوم . صدای شیون می آید هر کس چیزی به دست گرفته می دود بوی تنهای سوخته .استفراغ میزنم روی کنسرسیوم و دلارروی سهمیه و کارت بنزین ، روی صف های اضطراب .هر کس شعله ور میشود، می چرخد تا تمام شود در یک چشم بهم زدن . و من می ترسم می ترسم از بوی نفت . در راه مانده کودکی . به سینه می فشارمش .. می دوم به سمت پیری محکم می خورم به عصایش ...بر میگردم .می خورد زمین . مصدق بلند شو . باز میگردم ..آتش زبانه میکشد . فریاد میزند بروم . کودک بوی نفت می دهد چک چک میریزد روی لباسم . مصدق است آن پیر؟ . پس چرا من به احمد آباد می جویم اورا ؟ کودک گر می گیرد در آغوشم، شعله ور می شود، دود می شود خاکستر می شود .من می سوزم ، گر میگیرم، چرخ می زنم زیر پای مردم.ماشین ها و مردم بوی خون می دهند . از شیشه این وزات خانه خون می چکد . در اتاقی را می کوبم خیال خام نفت را می کوبم روی میز
داد می کشم
خانه ام آتش گرفته...آتش گرفته آتش گرفته ... مصدق کجاست؟ پس مصدق ام کجاست؟
پی نوشت یکم:این مطلب را وقتی نوشتم که در وزارت محترم! نفت کار می کردم به عنوان یک سند خوان تاریخی ... بوی خون می داد وزارتخانه ملی
پی نوشت دوم : گفت صبر کن / من از پشت شیشه به باران خیره شدم/کسی کوچه راانتظار می کشید / او برایم سیب آورده بود/ گاز زدم بوی حوا می داد / بوی اولین بوسه/ وعروسک های روی طاقچه عاشق شده بودند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, June 26, 2007


جدال با خاموشی


می روم . نکبت سایه چشمان سبزم را که آزادی را به بند می کشد و مردان شهر را گرفتار می کند از سر شهر تان کم خواهم کرد. اندوه بی پناه روزگارم را که هیچ گاه حتی آن را نشنیدید از سر بودنتان کم می کنم . می روم تا سایه ام هیچ آفتابی را به زنجیر نکشد تا شهر خورشید باورهایتان همیشه بی سایه بماند

می روم تا مردان شهر به جرم لبخندی که دوستش می دارم خنجر به رویم نکشند ، به صفت های بی موصوف دچار نشوم .تا از خلوت هر روزه خانه ام تا تهمت های شلوغ تان بتوانم گریزی بیابم . می روم تا تنهایی ام را زیر درختان زیتون و سیب و انجیر عاشق شوم و از شلوغی کوچه های تان گریزان باشم .می روم تا نامم بی دغدغه از هر صحیفه ای پاک شود و نفرینتان دامانم را نگیرد که بر هیچ عشق دوباره ای راضی نشدم

می روم تا محکوم شکنجه ی مضاعف نباشم زین سان که تیغ بر تنها بودنم می کشند . می روم همه مردان نقاب بر چهره شهر من که ضجه هایم را شبانه شنیدید و بر دردم تهمت را الصاق کردید و بر عشقم صلیب کشیدید تا شاید مرا همیشگی خشک کنید لای دفترهای مشق تان ، پروانه های کاغذی

می روم تا نباشم ، تا نبینم ، تا نبینید تنهایی را که گردن آویز شبهایم خواهد شد

می روم تا با کینه ای که آبش می دهید درختان موهوم عاشقی تان را از هوس چشمانم سبزبپندارید

می روم از شهر شما خاکستری پیکران که مرا یک روز خواستید ، آنگاه که تنها راهی شدم کیسه هایتان را از سنگ پر کردید برای سنگسار عشقی که سالها پیش از آنکه متولد شود مرد

می روم ...می روم هر جا که اینجا نباشد تا تنهایی ام را هروله کنم با خیال مردی که مثل هیچ کس نیست . مردی که هرگز در باور خاکستری این شهر متولد نشد، مردی که شاید تنها خیالی بیش نباشد

می روم تا چهارم شخص مفرد خود را زیر فعل رفتن غسل تعمید دهم

می روم تا روحم را ختنه کنم از هر لذتی که با اسم این شهر آغاز می شود
می روم

می روم ....اندکی صبر
پی نوشت یکم
هژیر با شاهکار جدیدش که با همه نوشته های قبلی اش فرق می کند باب یک طعنه ادبی دوست داشتنی را را باز کرده است...می نویسد
می دانی هیچ کاری نمی شود کرد. نه وقتی رفتی، نه حالا که می روی، نه بعدن که خواهی رفت. نمی شود که التماس کرد. یعنی نشد، نمی شود، نخواهد شد. تو درست از همان لحظه که آمدی، رفته یی. بگذار به زبان آدمیزاد برایت بنویسم، یعنی درست از همان لحظه که آمدی، رفتن را آغاز کرده یی. اصلن معلوم نیست آمدی یا رفتی. اگر نیامده بودی که رفتنی در کار نبود
پی نوشت دوم
یاد این آواز مهستی این دوشب با من است و به یاد خاطراتم با اون گاه اشک می آید و میرود

بخون آوازکی تو شور و دشتی که دل پر شوره امشب
یکی در صحنه یاد م نشسته که از من دوره امشب
.....................

قسم به قصه های عاشقونه دلم تنگ کسی هست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, June 24, 2007




براي خيال تابستاني : خاطره كويري

هرگز بعد از آن شب مهلتی برای گفتن آنچه بر ما گذشت به دست نیامد....تصویر گنگت روی قاب های اتاق رد می کشد و من انتظار می کشم که از میان فضای دو لب تو واژه ای بشنوم که به سختی می گذرد روزهای سرگردانی ام ...و باران می زند و بوی سنجد می پیچد در حلقه حلقه ای موهای خرمایی ام که دوست دارم انگشتان بازیگرتو میانشان به بازی برخیزند وقتی شهوت ناکی بوی سنجد به مشامت می رسد

باغچه امشب مست کرده است و دیوارهای کاهگلی کوچه های کودکی ات را به یادم می آورد..و تو که پیچ کوچه را از کنار بساط فطیر های پیرمرد دوره گرد رد کرده ای تا به ناهار ظهر مادرت برسی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی ، دامن گل دار صورتی ام را می دیدی که در باد می رقصد و چشمان گردم را که زل زده بود به پوتین های تازه ات

سر بازار از بچه ها خداحافظی می کنی ...کتاب هایت را زیر بغل می زنی و جزوه هایت را تا می کنی ..فرار می کنی از آفتاب ظهر های کویر ...و دالانهای بازار را یکی یکی طی می کنی که برسی خانه و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی ...بقالی حسین آقا یک سطل ماست چکیده برای پدرت کنار گذاشته ...بقیه پولت را که پس می گیری پنجزاری زردی می افتد روی زمین من دولا می شوم می دهم دستت ...تو تشکر میکنی اما مرا نمی بینی...سوت می زنی تا خانه.سوت می زنی و سرخوشی
تابستان می گذرد و من گیس هایم را بافته ام و به خواهر زاده پنج ساله ات حسودی می کنم که روی شانه هایت بالا و پايين مي رود و تو باز مرا نمي بيني كه از هجوم گرماي تابستان كنار حجره آقايت در بازار اين پا و آن پا مي كنم
من عاشق آن دوچرخه دسته سياه تو ام كه صداي زنگش مرا تا تو مي برد


تو مي روي .يك روز اوايل مهرماه . روي شيشه مغازه پدرت نوشته اند براي فروش وديگر در آبي رنگ خانه تان را هيچ هم محله اي نخواهد كوفت . تو مي روي و من تا ترمينال تهران مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم . مادرمي گويد همه تان مي رويد و من مي روم دكان حسين آقا .همه محل مي گويند راهي شده ايد . مي كوبم بر در اما هيچ كس در را باز نمي كند
تو رفته اي و من بايد تا آخر دنيا دنبالت بگردم تا پيدايت كنم .آنروز مي رسد .مي رسد !من تو را پيدا خواهم كرد حتي اگر تو آن روز آنقدر پيرشده باشي كه نتواني خواهرزاده ات را كول كني وديگر مثل سابق چهارشانگي ات به چشمم نيايد.وقتي نام ايران را مي شنوي ، ياد كوچه هاي كوير بيفت وتابستان هاي سياهش و دختركي كه سايه تو بود
پيدايت خواهم كرد خيال تابستاني شهرمن، مرا تو به ياد بياور

سميع حامد شاعر افغان
در بسته گشته ، پنجره را هم تمام کن
این راه را که نیست فراهم تمام کن
گر درد تازه یی ندهی لطف می کنی
کی گفتمت بیا و غمم را تمام کن


به خيلي چيزها دچارم اين روزها، به عطش ديدار، به سيب گاز زده روي طاقچه، به پريشاني ، به پايان نامه، به كتاب، به شعر، به پلي تكنيك، به فردا و جاده اي كه مسافرانش را نمي شناسم. دچار حادثه ام.دچار بايد بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, June 20, 2007


خرداد نوشته هاي 86
به ياد خرداد نوشته هاي 85
(1)
مي خواست اهلي اش كند پدر
دخترك وحشي سركش گستاخ را
شوهرش داد
دخترك اهلي شد
يك زن متأهل شد دخترک

(2)
طفل آرزوهايت در نيمكره چپ مغزمن مرد
زير خروارها سوال و سلول و سرمايه
كجا بوديم اينهمه سال ؟
من فلسفه مي خواندم و تو
به تاراج قلبم شمشير مي كشيدي
نه من فيلسوف شدم
نه تو قهرمان
فقط نيمكره چپ مغزمن گور طفل تو شد
(4)
بوي سيگارمي دهد شيارهاي عميق دستت
بوي كوبا
بازميهمان كدام فيدل بوده اي سالار ؟
(5)
عشق يعني راه
ما در راه عاشق شديم آن روز باراني
بين مال فروش ها و ادويه هاي هندي
بين در يماني و لعل بدخشان
بين صابون و سيم و حرير
بين شمشير و سپر و سيب
بين راه عاشق شديم

جاده ابريشم افسون تو
پروانه ام كرد
(6)
برايت ماه را مي كشم در بشقاب
تو آه مي كشي برایم
مي پرسي خسته:چه مي كشي از دست اين عاشق شيدا؟
بي خيال مي گويم يك نقاشي ساده جديد، يك مرد تنها
(7)
بر آستانه شهر تو ایستاده ام
کوچیده سرگردان عشق کهن من
کاش یکی از این چراغ ها به دست تو شب چراغان کرده بود

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, June 17, 2007



بم لرزيد، دي ماه 82 بود. لرزيد و سكوت، آوار، جسد و نخل هاي بي سريادگار لرزش زمين شد؛ لرزيدني كه نخل‌ها تاب تفسيرش را نداشتند و عشق زير هوار آوارها بي صاحب ماند

بم لرزيد. زين پس نيز اين كهن خاك خواهد لرزيد
زمين است كه مي لرزد ، مختار است كه بلرزد. ماييم كه روي بستر او زيستن آغاز كرده ايم . تبعيدي بودن سرنوشت ماست زان روز كه آدم منزل آسماني اش را به جرم يك سيب سرخ رها كرد تا زميني شويم ما اخلاف ناخلف او.زمين مي لرزد و

سه سال از این واقعه تلخ گذشته است اما آنچه از بازسازی بم هویداست درددی است که باید تنها رفت و دید آن را. باید دید آوارهای سه ساله بم را که در بوق و کرنای انرژی هسته ای و اقتدار ملی غبار فراموشی بر پیکرش نشسته است


با كمك تمامي بچه هاي انجمن بم بمان، همياران بم، عكاسهاي عزيز و
حسن سربخشيان بزرگوار كه اگر كمك هاي او نبود راه به جايي نمي برديم.نمایشگاهی از وضعیت شهر بم برپا کرده ایم تا روند زندگی اجتماعی و بازسازی را در این شهر کهن که کمک های بسیاری بدان سرازیر شد تا دوباره قدعلم کند شاهد باشیم
نمايشگاه عكس بم امروز روز سه شنبه 29 خرداد در سالگرد زلزله رودبار و منجيل ساعت 4 در گالري لاله افتتاح مي گردد .منتظرتان هستیم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, June 09, 2007

بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای

پيرمرد مردم شناس و باستان شناس ما در صد جبهه مي‌جنگيد. يك قلب داشت كه سالها ايران دوستي و دغدغه براي اين خاك، بشكل نقشه ايرانش در آورده بود، قلبي كه روز شنبه 19 خرداد ماه براي هميشه از تپش ايستاد تا يك عمر تلاش و اراده ازحركت بايستد. شاگرد مصدق بود. سه شنبه ها عصر ساعت چهار خانه اش جواناني را گردخويش جمع مي‌كرد كه مشتاقانه پاي درس استاد، عشق به ايران را كتابت مي‌كردند. آرشها و سياوشها بودند كه در بزم او رزم رستم ها و كاوه ها راسينه به سينه پاس مي داشتند.
پيرمرد زود رفت . زود زود …حالا بيايدو برود شبان و روزان كه مادردهر دوباره چون اويي بزايد ، افسوس…افسوس
حالا هر بار كه به تخت جمشيد مي روي ، هربار در نقش جهان مي ايستي ، هربار با افتخار ازچغازنبيل ايرانيت براي اين وآن مي‌گويي يادت باشد پيرما چقدر خون دل خورد براي ثبت جهاني آنها وهر وقت يادت آمد كه سد سيوند مي‌رود تا يك تمدن باستاني را به زير آب ببرد يادت باشد پيرمرد 73 ساله ما چقدر براي دشتهاي فارس دل سوزاند و براي آرامگاه كوروش فرياد زد . حالا هروقت كه خواستي نام جوان ترين روزنامه نگار ايراني را به خاطر بياوري ياد ورجاوند بيفت كه گفت :« من جوان ترين روزنامه نگار ايرانم». آري شانزده ساله بود كه نخستين نشريه ارگان دانش‌آموزي را منتشر كرد.
حالا هروقت مي خواهد يادت بيايد كه چه كسي جلوي تخريب هاي متعصباني چون خلخالي را گرفت تا تخت جمشيدو كاخ گلستان و هزار ميراث كهن به تبر خشم و كينه ديرينه آنان نابود نشود يادت بيفتد استادي را كه نخستين وزير فرهنگ دولت موقت بازرگان بود ، يادت بيايد اين نام ايراني را، پرويز ورجاوند.

پي نوشت: پنج شنبه بود كه از صداي گريه خودم از خواب پريدم . خواب كوچه باغ هاي قديمي تهران را ديدم . خواب ديدم كوشك احمد آباد را اما در تهران . خواب ديدم افشين زنگ زد .صدايش مي لرزيد . گفت مصدق مرد . تا آنجا آسيمه سر دويدم . تابوتي بود بلند و كفني سپيد روي صورت مصدق را پوشانده بود . يك پرچم ايران هم روي كفن بود . به هق هق افتاده بودم . مصدق مرده بود و مدام مي پرسيدم مصدق كه سالهاست مرده ؟ باورم نمي شد در 1386 مصدق دوباره بميرد . اما امروز مي فهمم دوباره او كه در خواب در بستري سپيد غنوده بود مصدق بود ورجاوندي بود كه مصدق را تصديق كرده بود




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, June 07, 2007


پدربزرگ را هركس به مرامي مي خواند ، عده اي جهودش خطاب مي كردند، عده اي سگ سني ، عده اي مي خواستند برايشان دعا كند مرد .پاكدين بود اما ، شاگرد حلقه هاي شبانه احمد كسروي. وقتي ديروقت بازميگشت مادربزرگ را مي ديد كه فروغ در آغوش روي پله هاي خانه نشسته به انتظار او. سلامي رد و بدل مي شد و رد بوسه روي پيكرش جا مي انداخت .زير زمين نمور و تاريك، خانه زني بود كه هميشه خدا به ثروت پدري اش مغرور بود و اينك حتي گلايه اي هم نمي كرد از فقر ...عاشق مردش بود. شوهر ورشكستش اما او را به اين زير زمين تاريك آورده بود.خواهرها مي گفتند چيزخورش كرده اند ، اين مسلمان زاده باكويي برخاسته بود به جنگ خرافات دين و بدعت ، از پاك ديني مي گفت و از يگانگي پروردگار. زن كه خاطره خاندانش در دماوند راهنوز به ياد داشت التماسش مي كرد كه دست از قصه دين بردارد، فروغ را نشانش مي داد كه صورت سپيد و چشمان نافذش عاشق چشمان سبز پدربود. يوسف پدر زنش هنوز ازياد نبرده بود روزي را كه از ترس جان همگي در مسجد دماوند اسلام آوردند و باغهاي سيب ر ا رها كردند به امان خداو به جاي ديگري كوچيدند تا شلاق جلاد پيكر كودكان خاندان شان را سياه نكند .پدر زن التماسش مي كرد كه بس كند اين قصه را و مي خواست كتابش را بسوزاند. مي گفت ما كه يهود بوديم و اهل كتاب سيلي جلاد سياه مان كرد، خونت حلال است پسرجان با اين مرام جديد
يك روز صبح خبر آوردند كه كسروي را ترور كرده اند. اين خبر را آنا دختر ارمني همسايه قديم آورد، دختري كه خطاطي از پدربزرگ ياد مي گرفت و عاشق بود بر او .روزي دستمال قرمزي را تا كرد و داد به او...كاغذي لاي آن بود، تمرين خط


صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم

آنروز بعد سالها پدربزرگ آنا را مي ديد. چهره برافروخته و ترسيده.آنا نمي دانست در خانه استاد سابق و صنم خويش را مي كوبد.روبروي هم كه ايستادند، خبر در يك كلام روي حنجره آنا غلتيد، استاد كسروي را فداييان اسلام تروركردند ... گيسوان طلايي آنا در باد مي رقصيد و پيچ كوچه را طي مي كرد كه پدربزرگ دست به جيبش برد و دستمال قرمزرا بوسيد.بعد از كسروي چند نفر از حلقه سابق گرد هم جمع مي شدند ، آن روزها دوباره اوضاع زندگي پدربزرگ به مدد كار زياد رونق گرفت و ياد گرفت كه هميشه راهي براي دوباره شروع كردن هست

سالها بعد اينها خاطراتي بود كه عصرهاي داغ تابستان، پيرمرد برايم مي گفت ، روزهايش را قلم ني و دوات و كاغذپر مي كرد.اما هنوز او را سگ سني و جهود و بي دين خطاب مي كردند. هميشه سپيد مي پوشيد . هميشه روزهاي محرم روبه همه مي كرد و مي گفت مراقب خرافات باشيد كه پايه عقلتان را نابود مي كند، نذري نمي خورد ؛ مي گفت يك مشت آدم پولدار مسابقه خودنمايي وريا گذاشته اند . اگر نذري داريد به داد كودكان وزنان بي سرپرست برسيد.هميشه شعرهاي مثنوي را برايم مي خواند و صدايش نغمه داوودي بود، ؛ همين صدا بود كه مادربزرگ را عاشق خود كرده بودتا با همه سختي ها كنارش بماند. مادربزرگ مي گفت پدربزرگ براي فروش فرشي قديمي به خانه شان رفته بود، از راه دور مي آمد پس پدر اتاقي را خالي كرد تا او شب را به صبح رساند .. اما او شب در باغ قدم مي زد و آواز مي خواند . مادربزرگ وقتي مي بيند هركس به كاري مشغول است مي رود به باغ و جواني مي بيند به غايت زيبا و عاشقي سرميگيرد دخترك با جوان بادكوبه اي


آخرين شعري كه نوشت و بعد از آن دوات و قلمش براي هميشه بي صاحب ماندند اين شعر بود


بود آيا كه در ميكده ها بگشايند
گره از كار فروبسته ما بگشايند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند
وصيت نامه اش برايم معناي زندگي شد، گفته بود در قطعه فقرا به خاكش سپارند، سنگ قبر بر مزارش ننهند تا خاطره اش مثل خاك از خاطر زمين و زمان برود. گفته بود به زيارت مرده اش نرويم . گفته بود هيچ مراسمي براي مردنش نگيريم و تمام دارايي اش را بخشيده بود به فقرا، روي كاغذي اين شعر مولانا را نوشته بود
ماهي از سر گنده گردد ني ز دم
فتنه از عمامه خيزد ني ز خم


او چهارده سال پدربزرگ من بود و من هرروز با صداي آواز او راه پله ها را رج مي زدم تا برايم مثنوي بخواند...او بيشترين تاثير را بر من گذاشت . بعد از او آمدند و رفتند آدميان و كتابهايي كه بخشي از من در حال شدن را ساختند اما او ردي محكم روي زندگي من كشيد پيرمرد عاشق پيشه پاكدين

پي نوشت: مي خواهم تا صبح از عشق بنويسم،‌بنويسم بنويسم بنويسم و جوهر خودنويسم پس بدهد به دستم مي خواهم بنويسم و جوهر پخش شود روي شيارهاي دستم ..صبح ، خروس خوان سحربيدارت كنم ، وقتي نشسته اي روبرويم و چشمهاي خسته ات را مي مالي دست جوهري ام را بكشم روي زندگي ات تا هيچ گاه نتواني پاك كني جوهري كه تا صبح از تو نوشت. دوست دارم جوهري شود زندگي ات
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, June 03, 2007

....
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
تحفه يك نسل سوخته
كه فوران زد خون ، كه آبياري شد جنون ، كه به بار نشست زندان
اما پيش از آنكه من شاعري بياموزم رفتي
درصبحي داغ كه در امتحان انشا بايد تورا مي ستودم
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
تاريخ سازان را شاعران جاودانه مي كنند در قلب قوافي
تو اما رفتي آن زمان كه كودكي هايم چون امروزمرثيه خوان نشده بود
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
شعري كه مطلعش خون نباشد
شعري كه مطلعش گلوله نباشد
شعري كه مطلعش اعدام نباشد
شعري كه مطلعش جنگ نباشد
شعري كه مطلعش ظلم نباشد
قلم را كه فشردم روي صفحه
خون فواره زد
باد كاغذهايم را به طوفان سپرد
چوبه دار مي ساختند در ميدان
شعرم به طناب و حلقي سرگردان گير كرد
شعرم اعلاميه شد بر ديوار
شيپور جنگ مي زدند
شعرم را به جنگ بردند ، جوانان را هروله كنان به ميدان
شعرم در جيب پيراهن رزم بابا تا شد
شعرم را اعدامي بر چشمانش نهاد طناب را نبيند
شعرم را بچه هاي نازي آباد بلعيدند
شعرم را فدايي به گلوله سپرد
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
مسند هميشه بوي خون مي داد
ومنبر هميشه بوي خدا
اين شعري بود كه تو تركيبش كرده بودي
مسند و منبر
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
مطلعش خون و خدا
پي نوشت
اين چندمين حكايت بغض است بگذريم
باران عشق يك نمه اما فقط ببار
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin