برای بهمن ماهی که از تک تک ثانیه هایش خون می چکد
بهمن گلسرخی ها تا بهمن پنجاه و هفتی ها
به من بگو هنوز چشم براه کاروان صبح
پشت پنجره نادیده می گیری رقص سرانگشتهایت را؟
که هنوز برای یاران در بند
و برای کودکان کارگاه
افطار اشکهایت را نذر می کنی ؟
مادربزرگ گالیا
پشت کدام صلیب
به خاک سپردی بهمن را؟
و سیاه پوشیدی خرداد را ؟
پشت کدام میله زندان عاشق شدی؟
که اینچنین هنوز شمع تولدت را بر مزار تبعیدگاه خارک روشن می کنی؟
پرده را بکش مادربزرگ
سلامت را کسی پاسخ نخواهد گفت
که بانگی به گوش نمی رسد در این گرگ و میش بازار عکاره این بازماندگان دروغین بهمنی
جاودانه بانو، گالیا
شب تاریک است
خاموش کن چراغ را که ما هردو
در بهمن سالها پیش مرده ایم
و این الف های سایه ماست که راه می رود در شهر مرده آرمانهای سرخ
مادربزرگ گالیا
ما هردو عقیم افتاده ایم
ومن شاکی ام از تو که هنوز پشت پنجره باور داری طلوع را
مادربزرگ گالیا
ما هردو به شب باختیم
دیگر در گوش من فسانه دلدادگی هایت را مخوان
پرده را بکش مادربزرگ
که دروغ طفل حرامزاده اش را با داس و چکش به دو نیم می کند
و سیزده ستاره از کلاه سردار آویزان است
!!!!!
ما هردو عقیم افتاده ایم مادر بزرگ
پرده را بکش
جنگل های گیلان سالهاست در بهمن ماه در آتش می سوزد
مادربزرگ گالیا
ما هردو معشوق داده ایم
پاکترین مردان سرزمین مادری مان را
پرده را بکش
بگذار به رویایی دیگر گلیم سرنوشتمان را ببافیم
باز هم دیر است مادر بزرگ... پرده را بکش
همیشه دیر می رسی مادر بزرگ بورژوای من
همیشه دیر می رسی برای بوسه ای از لبان سرباز سرخ وطنت
مادر بزرگ بورژوای من
پی نوشت: همیشه حس همزادپنداری عجیبی با گالیا داشتم آنهم از روزی که این شعر را لای کتابم کسی گذاشت ...کسی که ...روزها گذشت و من فهمیدم واقعا روزگار غزل عاشقانه نیست و باید تا طلوع خورشید صیر کرد تا دوباره روزگار عشق و بوسه و غزل عاشقانه برسد!!!!آری همیشه تا ابد گالیا مادر بزرگ من است
پی نوشت : من با افتخار می گویم یک ناسیونالیست هستم . نژادپرست نیستم اما وطن محور باور های من و مصدق بزرگ، پدر من است
پی نوشت : حتما سری به وبلاگ نوشین عزیز بزنید شعر بسیار زیبای استاد بادکوبه ای با عنوان" وقتی تو می گویی وطن" را آنجا بخوانید